به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران؛ میانگین سن بچههای اردوگاه هفده تا بیست سال بود، اما همه چهرهها تکیده و شکسته. جوان هفده ساله، گویی پیرمردی است هشتاد ساله.
صبح که از آسایشگاه بیرون میزدیم، در حیاط هواخوری کسی حق نداشت پا به آفتاب بگذارد. در زمستان، آفتاب و در تابستان، سایه ممنوع بود.
باید تمام روز را در کنار دیوارهای بلند، زیر سایه سرد قدم میزدیم. روزها در حیاط هواخوری، همه دور هم جمع میشدیم و چنان به هم میچسبیدیم که سرمای کشنده تکریت، درونمان نفوذ نکند.
آنهایی که بیمار و کمتوان بودند را زیر پر و بال خود میگرفتیم. بیمارترها را وسط دایره قرار میدادیم و مرتب خودمان را تکان میدادیم که بیشتر گرممان شود.
هر روز بیش از چهار ساعت را به اینصورت در حیاط هواخوری، سیر میکردیم. اینطور برای چند ساعتی بدنها انرژی میگرفت و داغ میشد تا بتوانیم سرمای داخل آسایشگاه را تحمل کنیم.
آسایشگاهی که شصت نفر ظرفیت داشت، صدوهشتاد تا دویست اسیر را در خود جا داده بود. سهم هر نفر پنجاه سانتیمتر مربع، یا دو تا موزائیک بود.
وقتی به پهلو دراز میکشیدی، نفرکناری باید برعکس تو میخوابید؛ یعنی پاها سمت سر میافتاد. اگر اینطور نمیخوابیدیم، همان یکذره جا هم نصیبمان نمیشد.
چند نفری هم باید ایستاده و تکیه به دیوار میخوابیدند. کمغذایی و شکنجه، شانههای عریض را شکسته و کوچک و اندامها را نحیف کرده بود. این خود اقبال بلندی بود که فضای بیشتری داشته باشیم.
از بوی ترشح زخمها، تهوع، بوی بد استخرهای دستشویی که مجاور پنجرهها بود، حالت تهوع میگرفتیم.
صبح یک روز سرد زمستانی، یک سرباز عراقی به مسئول آسایشگاه سه عدد تیغ داد و گفت: من یک ساعت دیگر برمیگردم؛ باید در این یک ساعت، همه صورتشان را تراشیده باشند. صدوپنجاه نفر باید با سه عدد تیغ صورتشان را بتراشند؟! یک نفر که دستهای قوی داشت و بچهها به او لقب تیغتراش داده بودند، صورتها را میزد.
اول نوبت آنهایی بود که ریش بلندتری داشتند. مثل یک قصابی که همیشه کف آن خون پاشیده باشند، کف آسایشگاه همیشه وقت صورتتراشی خونابه بود. فقط چند نفر اول صورتشان را راحت میزدند و بقیه باید رنج تیغهای کُندشده را تحمل میکردند. تمام صورتها، سرخ و خونی میشد و تیغ بهشدت صورت را میخراشید.
یک اسیر بلندقامت با چهره بور در آسایشگاه ما بود. موهای صورتش خیلی دیده نمیشد. صورتش بور بود و از دور، اینطور بهنظر میرسید که انگار ریش ندارد. فکر میکرد، عراقیها که برای بازرسی میآیند، متوجه نمیشوند. سرباز عراقی که وارد آسایشگاه شد، همه را برانداز کرد و یک مرتبه با انگشت به همان اسیر بور اشاره کرد و گفت: تعال تعال لنا.
اول صبح، در اوج سرمای زمستان، همه را از آسایشگاه بیرون کشیدند. یک استخر وسط محوطه بود، برای شنای تابستان خودشان که آبش هم دیگر یخ بسته بود. آن اسیر را پرت کردند توی آب یخزده استخر. بنده خدا در آب یخزده دستوپا میزد و فریاد میکشید. اشکمان جاری شده بود. خدایا این نامردها با ما چه میکنند؟!
کمکم صدایش خاموش شد و رفت زیر آب و یخ زد. شد مثل نعش ماهی مرده روی آب. وقتی بیرونش آوردند، تمام ماهیچهها و بدنش منجمد شده بود. بردندش به درمانگاه و توی وان آب گرم گذاشتند تا کمکم یخش باز شد. بعد که برش گرداندیم به آسایشگاه، بیمار شد. بیرمق و بیحس شده بود و تا مدتی نمیتوانست از جایش بلند شود.