به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حكیمه شولی اهل آبادان و از جانبازان و امدادگران دفاع مقدس است كه تمام اعضای خانوادهاش از ایثارگران جنگ تحمیلی به شمار میروند. خواهرش صدیقه شولی جانباز و رزمنده جنگ است و دو برادرش عبدالنبی و عبدالرحیم از شهدای دفاع مقدس هستند. برادرهای دیگر خانم شولی به همراه پدرشان همگی رزمنده و جانباز هستند. اگر همه این موارد را در كنار مجاهدتهای مادر و مادر بزرگ او بگذاریم به فرموده امام خمینی (ره) میرسیم كه «از دامن زن مرد به معراج میرود.» حكیمه در دوران محاصره آبادان ازدواج میكند و چون دفتری برای ثبت عقدشان نبود، شش ماه بعد عقدشان رسماً به ثبت میرسد. او خاطرات زیبایی از ازدواج و حضورش در مناطق جنگی دارد كه در قالب گفتوگوی زیر پیش رو دارید.
وقتی نگاهتان به تاریخ 31 شهریور 59 میافتد، چه صحنههایی برایتان تداعی میشود؟
این روز هیچگاه از ذهن من و همشهریهایم در آبادان بیرون نخواهد رفت. تاریخی كه جنگ تحمیلی هشت ساله رسماً آغاز شد. آن زمان من برای گذراندن مقطع چهارم دبیرستان ثبت نام كرده بودم. اما دوم مهر ماه سال 59 آموزش و پرورش بمباران شد و عملاً درس و تحصیل متوقف. شد و همه برنامههای ما را بر هم زد. این طور شد كه من به جای ادامه تحصیل وارد میدان نبرد شدم. پیش از جنگ دورههای آموزشی و نظامی را در باشگاه اروند سپری كرده بودم و به عنوان پاسدار ذخیره دورههای لازم را دیده بودیم. با آغاز جنگ وارد جهاد سازندگی شدم و علاوه بر تجدید دوباره دورههای نظامی، دوره امدادگری را هم پشت سر گذاشتم و همراه با اكیپ پزشكان اعزامی از جهاد به خط مقدم میرفتم و فردای روز عملیاتها هم به بیمارستان میرفتیم تا مجروحان را مداوا كنیم.
31 شهریور ماه 1359 برادر شهیدم عبدالنبی به خانه آمد و گفت عراقیها از راه شلمچه وارد شدهاند. آن زمان امكانات دفاعی بسیار كم و ناچیز بود. تنها بسیج مردمی بود كه توانست مقاومت كند و جلوی پیشروی بعثیها را بگیرد. دشمن آمده بود تا سه روزه تهران را فتح كند و این یعنی كلی برنامهریزی، نقشه و تجهیزات كه پشتیبانیاش میكرد. وقتی برادرم خبر تجاوز دشمن را به ما داد دست به كار شدیم. عبدالنبی از ما خواست كوكتل مولوتوف آماده كنیم، ما هم كوكتلمولوتوفها را صندوق به صندوق درست میكردیم و به مساجد میفرستادیم تا از آنجا به داخل شهر و به دست مدافعان برسد. به این ترتیب دفاع خانه به خانه مردم خوزستان كلید خورد و پیر و جوان و زن و مرد، دست به كار شدند. من زمانی كه تنها 17سال داشتم وارد میدان جنگ شدم.
خود شما نمونهای از یك زن مقاوم ایرانی هستید، به نظرتان چه نمرهای باید به حضور زنان در دفاع مقدس داد؟
به نظر من در آن شرایط سخت جنگ تحمیلی، حضور مرد یا زن مطرح نبود. بحث دفاع از كشور، دین و اسلام مطرح بود. دفاع مقدس همهگیر بود. حتی یك نیروی پیر و مسن خودش كلی كمك بود. در ایام محاصره آبادان، اكثر افراد مسن و پیرزنها بحث پشتیبانی و تهیه غذا و پختنان را برعهده داشتند. یك نیروی زن به تنهایی میتوانست چند كار را بر عهده بگیرد و حتی در اعزام نیرو مؤثر باشد. مادر من نان میپخت و مادربزرگم با همان دستان پیر و چروكیدهاش نانها را آماده و برای مساجد فعال ارسال میكرد. همه خانواده خود به خود درگیر جنگ بودیم. اینكه میگویم یك نیروی زن علاوه بر حضور خود در اعزام نیرو هم مؤثر است به این خاطر است كه مثلاً در خانه ما كه از چهار برادر و سه خواهر تشكیل شده بود، همه در بحث دفاع حضور فعال داشتیم. هر سه برادر من پاسدار بودند و برادر آخرم هم به عنوان یك نیروی بسیجی كم سن و سال حضور مثمرثمری داشت. خواهرم صدیقه در جهاد و پشتیبانی از جبهه، كبری خواهر دیگرم هم در بنیاد شهید مشغول خدمتگزاری به خانواده شهدا بود. علاوه بر خواهرها و برادرها، پدرم پاسدار بود و در میدان نبرد حضور داشت. در نهایت از خانواده ما عبدالنبی و عبدالرحیم به شهادت رسیدند و برادران دیگرم هم جانباز شدند. من و صدیقه هم به درجه جانبازی نائل آمدیم.
مركز اصلی فعالیت بانوان در آن روزها كجا بود؟
مساجد یكی از مراكز اصلی فعالیت بچهها بود. مسجد پیروز آبادان، پایگاه اصلی خواهران بود. كارهای پشتیبانی، تهیه غذا و خوراك نیروها در این مسجد انجام میشد. نام این مسجد با شهادت شهید دشتی كه در كنار مسجد با اصابت تركش خمپاره به شهادت رسید، برای همیشه در ذهن و یادم ماندگار شده است. سالهای 60 – 59 با توجه به عدم وجود نیرو، حضور خواهران بیش از هر چیزی مورد نیاز بود و كاملاً حس میشد. غذا معمولاً برنج بود همراه با گوشت و مرغ كه اگر اینها هم پیدا نمیشد پلو و عدس غذای سفره رزمندگان میشد.
مسجد امام حسن عسگری (ع) هم پایگاه اصلی برادران بود، برادرانی كه داوطلبانه برای دفاع و حضور نظامی و اعزام به خط مقدم در آن در رفت و آمد بودند. خود من علاوه بر حضور و امدادگری در خطوط جبهه مَدَن اسلحه به دست میگرفتم. جبهه مدن در كنار تپههای مدن قرار داشت كه تا اردیبهشت سال 1360 در دست عراقیها بود و بعثیها با تسلط كامل بر آبادان آنجا را بمباران میكردند. با تصرف و دستیابی نیروهای خودی به تپه مدن میشود گفت كه آبادان نفسی كشید و جانی تازه گرفت و امنیت پیدا كرد.
تا چه مدت به عنوان یك امدادگر در مناطق جنگی بودید؟
تا سال 62. آمار مجروحین در آن سالها بسیار بالا بود. من از ابتداییترین روزهای نبرد تا قبل از سال 1362 كه نیروهای اعزامی به خرمشهر، آبادان و مناطق جنگی سرازیر شد در منطقه حضور داشتم. بعد از سال 62 كه دیگر وضعیت نیروهای امدادی، رزمی و تسلیحات نظامی و تجهیزات و مهمات به حد خوبی رسید راهی جبهه فرهنگی شدم و به بنیاد امور مهاجرین منتقل شدم. در آنجا به همراه دخترم به روستاها میرفتم تا وضعیت پزشكی، بهداشتی و فرهنگیشان را مورد بررسی قرار دهیم و كمكی به آنها بكنیم چراكه بچههای چنین مناطقی به خاطر شرایط جنگ از درس و تحصیل عقب مانده بودند.
همراه دختران؟ شما در همان شرایط جنگ ازدواج كردید؟
بله، من سال 1360 با پاسدار سید نعمتالله موسوی ازدواج كردم.
پس باید خیلی جالب و زیبا باشد، لباس خاكی و سفره عقد و عروسی!
بله، ازدواج ما اولین عروسی در مناطق جنگی آبادان محسوب میشد كه نمیدانم از كجا و چگونه اما روز مراسم عروسیمان از صدا و سیمای آبادان برای تهیه گزارش هم آمدند. همسرم دوست برادر شهیدم عبدالنبی بود. 24اردیبهشت ماه سال 60، همزمان با فتح تپههای مدن با هم ازدواج كردیم.
اگر میشود از نحوه خواستگاری همسرتان از شما آن هم در شرایط جنگی بگویید.
همسرم در بحبوحه جنگ در مورد ازدواج با من، با پدرم صحبت كرده بود اما بابا گفته بود كه دخترم سن و سالی ندارد اجازه بدهید بعد از گرفتن دیپلم. من سال آخر دبیرستان وارد جنگ شده بودم و تازه مدرسهای برای ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم نبود. بنابراین موضوع ازدواج ما روی هوا بود. اما وقتی پدرم مجروح شد، اجازه داد تا این ازدواج سربگیرد. پدرم گفت: من به این جوان قولی دادهام، میترسم برای خودم یا او اتفاقی بیفتد و شرمنده شوم. من هم شرایط را میدیدم و هرگز نمیخواستم از فضای جبهه و جهاد فاصله بگیرم. نمیخواستم از منطقه بیرون بیایم. برای همین با سیدنعمتالله كه خودش هم رزمنده بود در همان شرایط جنگی ازدواج كردم.
صحبت خاصی میانتان رد و بدل نشد. شرطی برای ازدواج نداشتید؟
نه، صحبت خاصی كه نبود، هر چه بود در میدان عمل میدیدیم. اخلاص، ایمان و ایثار بچههای رزمنده را میدیدیم. سید هم یكی از همانها بود. مردی خوب و مؤمن. خودم هم بر ماندن و جهادش اصرار داشتم. میگفتم میخواهم كنار شما باشم، اگر خطری برای شما هست برای من هم باشد.
مهریهتان چه بود؟
مهریه من یك جلد كلامالله مجید و یك جلد نهجالبلاغه بود. آن زمان مادرم گفت باید مبلغی هم مهریه باشد اما من نمیخواستم بحث مادیات مطرح شود. به مادرم گفتم میخواهم قرآن ضامن زندگی من باشد. در نهایت هزینه یك جلد كلامالله مجید و یك جلد نهجالبلاغه یعنی جمعاً 1500 تومان به عنوان مهریه و صداق تعیین شد. آن هم به پیشنهاد شیخی كه در محضر ثبت ازدواج ما را انجام داد. ما شش ماه بعد از عقد، آن را ثبت كردیم. هیچ محضر و دفتر ثبتی نبود. آن روز هم این بنده خدا محضردار برای بردن وسایلش به دفتر مراجعه كرده بود كه ما رفتیم و ازدواجمان را شش ماه بعد ثبت كردیم.
برای سایر رزمندگان هم ازدواج شما در چنین شرایطی باید اتفاق خاص و جالبی به شمار میرفت.
بله، همسر شهید والا آزادپور بعدها، یعنی مدتی بعد از ازدواج من و همسرم، خاطرهای زیبا تعریف كرد. ایشان گفت وقتی دفتر خاطرات شهید آزادپور را ورق میزدم، در تاریخ 24 اردیبهشت ماه سال 60 نوشته بود امروز با اصرار زیاد سیدنعمتالله موسوی را به عقب فرستادیم تا در مراسم ازدواج خودش حضور داشته باشد. سیدنعمتالله میخواست همراه بچهها در عملیات آزادسازی تپههای مدن باشد اما در نهایت راهیاش كردم چراكه وقتی فهمید عملیات در پیش است، نمیخواست برود اما من با زور او را فرستادم. واقعاً آن روزها روزهای عجیبی بود. همسرم تنها 24 ساعت به عقب برگشت و صبح فردا بعد مراسم ازدواج، دوباره راهی جبهه شد. رفت و زخمی و مجروح بازگشت. در آن عملیات هر دو برادرم هم مجروح شدند.
حاصل زندگیتان چند فرزند است؟
3 فرزند. دو دختر و یك پسر حاصل 35 سال زندگی مشترك من و همسرم است.
بزرگ كردن بچهها در شرایط جنگی چه حسی داشت؟
قبلش باید بگویم امروز فرزندان من هم حاضرند برای دفاع از اسلام و كشور، وارد میدان شوند. آنها در جنگ بزرگ شدند و رشد كردهاند. مگر میشود در میدان بود و وارد عمل نشد. دخترم كه در زمان جنگ دو، سه سال بیشتر نداشت وقتی صدای هواپیمای عراقی میآمد از ما میپرسید مامان این هواپیما ایرانی است یا عراقی؟ اگر متوجه میشد هواپیما عراقی است میرفت زیر پلهها پناه میگرفت اما وقتی هواپیمای ایرانی میآمد، خوشحال میشد و میگفت الان میرود و عراقیها را میزند. شما فكر كنید بچهای كه دو، سه سال بیشتر نداشت و تازه زبان باز كرده بود معنای جنگ را در ذهن كودكانهاش چطور به تصویر میكشید.
سؤالمان برای شما كه مادر هستید شاید عجیب باشد، اما حاضرید فرزندانتان را برای دفاع از حرم راهی كنید؟
بله، قطعاً، دفاع از حرم برای هر مسلمانی واجب است. ما جنگ را با پوست و گوشت خودمان حس كردیم. خوب درك میكنم كه امروز در عراق، لبنان، سوریه، یمن و كشورهای اسلامی جنگ چه بر سر مردم آمده است. ما سختترین شرایط را در جنگ سپری كردیم. هر لحظه منتظر شهادت یكی از اعضای خانواده بودیم. پدر میرفت، همسر میآمد، او میرفت، برادر میآمد. همین طور هر روزمان را با نگرانی گذراندیم. امروز میگویم كاش اذن حضور زنان در دفاع از حرم داده شود. كاش مانند آن روزها ما هم بتوانیم ایفای نقش كنیم. این اشتباه بزرگی است كه جنگ امروز تكفیریها با مردم مسلمان سوریه، عراق و لبنان را به خود مربوط ندانیم. این جنگ كه مختص كشوری خاص نیست. وقتی در كشوری مسلمان جنگی رخ میدهد، همه بلاد مسلمین در جنگ است و باید سهیم باشند.
زمان جنگ وصیتنامه هم نوشته بودید؟
بله، اوایل جنگ وصیتنامهام را نوشته بودم. آن زمان مرگ را قدم به قدم میدیدم و خوب حسش میكردیم. بعد از سال 1362 كه كار فرهنگیام را آغاز كردم، همراه خانواده شهدا به محل شهادت شهدایشان میرفتیم و من برای آنها از اتفاقات و حوادث آن روزها صحبت میكردم و از جبهه برایشان میگفتم و از راویان جبهه بودم. هر قدم كه برمیداشتیم رد خون و شهادت عزیزانمان را میدیدیم. قبل از بردن خانواده شهدا به محل شهادت عزیزانشان، برای پاكسازی محیط میرفتم. در همین پاكسازیها پیراهن خونی یا استخوانهای شهید بود كه حواسم را جمع خود میكرد. ناگهان پایم به چیزی گیر میكرد. وقتی نگاه میكردم میدیدم پیكر برجای مانده از شهیدی است. آنجا كار تفحص شهدا را هم داشتیم. گاهی به گورهای دسته جمعی هم برخورد میكردیم. جنازههایی كه تنها سرهایشان از خاك بیرون مانده بود.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/