به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اراک، با لبخند میگفت:در صفهای اول راهپیماییها هم شرکت میکردم، ولی به آن صورت توی چشم نبودم. تا دیدم که شهربانی چیها آمدند و با باتوم مردم را میزنند و تیرهوایی در میکنند، رفتم داخل مغازه قصابی، مغازه دارتا پاسبانها را دید ترسید، من هم بیرون آمدم. پاسبانها تا میتوانستند مرا با باطوم زدند و لطفشان شامل حال من شد.
برای تهیه هفتمین قسمت از مجموعه مردان انقلابی استان مرکزی پای صحبتهای شیخ محمد کرمی از مبارزان انقلابی شهر اراک نشستیم
آقای کرمی معلم و متولد ۱۵ آذر ۱۳۳۸ در روستای نیسان اراک است. وی سنین جوانی را به مبارزه با رژیم پهلوی گذراندو بعد ازانقلاب به کسوت معلمی درآمد او بعد از سالها معلمی وهمچنین تدریس در رشته معارف اسلامی در دانشگاه آزاد اسلامی اراک در سال ۱۳۷۰ به دست آیت الله العظمی خوانساری امام جمعه مرکز استان مرکزی عمامه بر سر گذاشت.
آقای کرمی حدود یک سال بعد از انقلاب در گیلان با خواهر شهید غلامرضا احمدی گیلانی ازدواج کرد و اکنون یک دختر، ۳پسر و۷ نوه دارد.
این مبارز انقلابی شهر اراک گفت: مرحوم پدر و مادرم به آن صورت از ظلمها و جنایتهایی که رژیم طاغوت انجام میدادند اطلاع و شناختی نداشتند ودر ابتدا شناخت من از رژیم طاغوت همان شناختی بود که افراد عادی داشتند. حتی در عالم کودکی و بچگانه خودمان برای اینها (شاه) دعا هم میکردیم.
در سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴پس از ورود به دعای ندبه سیار جوانان اراک به سردمداری، حاج خلیل شاه کرمی، حاج آقا مذکوری (اتحاد)، حاج آقا مصری و پدر شهید بخشنده آرام آرام با طاغوت آشنا. شدم.
شهر اراک حداقل یکسال دیرتر نسبت به شهرهای دیگر وارد مبارزات شد و من سال ۱۳۵۶ حدود ۷ - ۸ ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سن ۱۸ سالگی دبیرستانی بودم که وارد فاز مبارزات اصلی و خیابانی، شدم.
رژیم شاه وهمچنین ارتش وابستگی عجیبی به آمریکا واسرائیل داشتند و در منبرها حق بردن نام امام و اسرائیل و آمریکا ممنوع بود، چون آمریکا و اسرائیل نوک پیکان ظلم به مردم بودند و شاخصه اصلی مبارزه علنی بر علیه طاغوت را امام (خمینی (ره)) میدانستند.
امام هم در ابتدا، حرفش رفتن شاه نبود، به شاه میگفت خودت را اصلاح کن که به سرنوشت پدرت مبتلا نشوی. متاسفانه شاه مغروربود و به توصیههای دلسوزانه امام وعلما گوش نکرد و به جنایتهایش ادامه داد و در نهایت مجبور به ترک کردن کشور شد.
خداوند در قرآن در رابطه با حضرت موسی (ع) میفرمایند:ای موسی تو برو به سمت فرعون که فرعون طغیان کرده است؛ فرعون که یک نفره طغیان نکرد در واقع اطرافیانش طغیان کردند، ولی شاخص فرعون بوده است.
حضرت امام (ره) دیدگاهشان این بود: تا زمانی که شاه و افکار شاهگونه در کشور است، پرداختن به مسائل جزئی کار بیهودهای است. در واقع ما باید ریشهی کفر را شناساسی کنیم و به آن بپردازیم. وقتی ریشه کفر زده شود مابقی مسائل هم درست میشود.
آمریکائیها ظلمهای زیادی به ملت ما میکردند، ذخایر ملی ما را میبردند و در کنارش ما را، ملت ما را، دولت ما را، ارتش ما را تحقیر میکردند و حتی آمریکاییها حق توحش از ملت ما میگرفتند.
مستشارانی که در ایران بودند به قول خودشان ارتش و کشور را اداره میکردند، حتی هرکسی نمیتوانست نماینده مجلس شود، چون باید از جانب آنها تایید میشد؛ و وقتی قضیه کاپیتولاسیون پیش آمد مردم کم کم آگاه شدند و درواقع شهادت آسید مصطفی خمینی جرقه اصلی را زد و نام امام برده شد و مردم بیشتر اطلاع پیدا کردند. در نهایت ظلمهایی که نسبت به مردم شد منجر به اوج گرفتن انقلاب شد.
هدف اصلی از انقلاب اسلامی ما اجرا شدن فرهنگ و قوانین قرآن مجید، روایات، فرهنگ و صحیفه اهل بیت بود؛ و نیز انسانیت، اخلاق، جهاد، روحیهی انسانی و ساده زیستی که در رفتار و عمل امام نمایان بود.
ما این شجاعت و دلیری را از اسلام، قرآن و امام حسین (ع) به ارث برده ایم؛ و در کنار این، وقتی عزیزانی چه مسلمان و چه غیر مسلمان به شهادت میرسیدند، خون مردم را به جوش میآوردند. درمجموع آن چیزی که به مردم روحیه میداد که دربرابر ظلم ظالمین بایستند، همین عاشورا و فرهنگ ایثار و شهادت بود، که چنین تحولی را ایجاد کرد و مردم قیام کردند.
زمانی که مجسمه شاه را درمیدان شهدای اراک پایین میآوردیم، سربازان بیشتر از گلوله استفاده میکردند تا باتوم. تا جایی که اطلاع دارم حدود ۳نفر شهید وعده بیشتری زخمی شدند. زخمیها را هم معمولاَ بیمارستان نمیبردند و در خانه مداوا میکردند. در بعضی از سخنرانیها ما چندتا درگیری داشتیم و پرتاب گاز اشک آور از جانب شهربانی و ساواکیها انجام میشد، کتک میخوردیم و با سنگ و چماق کتک میزدیم.
حدودا ۵ یا ۶ ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در یکی از سخنرانیهایی که درمسجد آقاضیاء الدین انجام و منجربه راهپیمایی در خیابان پاسداران شد، نظامیان گاز اشک آور زدند (به ما آموزش داده بودند که اگر گاز اشک آور زدند، آتشی پیدا کنید و چشمانتان را التیام دهید)، ما هم رفتیم در یکی از کوچهها منزل آقای مرزبان که آتش درست کرده بودند چشمانمان را التیام دادیم و بعد رفتیم کوچه سعدی.
در صفهای اول راهپیماییها هم شرکت میکردم، ولی به آن صورت توی چشم نبودم. دیدم که شهربانی چیها آمدند و با باتوم مردم را میزنند و تیرهوایی در میکنند، رفتم داخل مغازه قصابی، مغازه دارتا پاسبانها را دید ترسید، من هم بیرون آمدم. پاسبانها تا میتوانستند مرا زدند و لطفشان شامل حال من شد (باخنده)؛ سپس یکی از پاسبانها گفت: این غلط کرد و دیگر از این کارها نمیکند، رهایش کنید (خب سیستم فکریشان اینطور بود) .
من را رها کردند و به سختی از زمین بلند شدم و دوباره رفتم خانه آقای مرزبان و آنها به من کمک کردند. بعد از آن آمدند که مرا پیدا و دستگیر کنند، ولی مرا فراری دادند و دستگیر نشدم. وقتی فراری شدم در اراک ماندم وبه خانهی شهید عباسی که از اقوام بودند، رفتم. یک سری کتاب که احتمال میدادیم گیر بدهند را داخل سطل و پیت فلزی گذاشتیم و بردیم منزل عموزادهام دفن کردیم؛ بعد از انقلاب آنها را بیرون آوردیم.
اعلامیهها از جانب امام (ره)، مراجع تقلید و جامعه مدرسین قم بود و بعضی از نوارهای آقای کافی هم پخش میشد. موضوع نوارها و اعلامیهها بیشتر سخنرانیهای افراد شاخص بود که در رابطه با انقلاب صحبت کرده بودند.
دراین ۳سال به طور روال اعلامیهها و نوارها در مدرسه حاج محمد ابراهیم به ما داده میشد وحتی بعضی را خودمان مینوشتیم. به همراه شهید علیرضا شاملو و شهید محمود ربیعی و دیگران، شبها میبردیم در منازل و مغازهها پخش میکردیم. یک مقدار از اعلامیهها و نوارها را به همراه آقای جعفر یحیایی صبح جمعه در کوه "مودر" بین مردم تقسیم میکردیم.
نمایشنامهای بود به نام اشک یتیم که در زیرزمین منزل آقای جعفری اجرا میشد و آقای آل اسحاق و شاگردانشان و عزیزان دیگر از هنرمندان اراکی و آقای غفاری و آقای شاملو و آقای کریمی در آن بازی میکردند و این نمایشنامه خیلی مردم را تحت تاثیر قرار داد. این واقعاً یک خاطره خیلی شیرین قبل از پیروزی انقلاب بود که از گرایش پیدا کردن قشر تحصیل کرده و دانشگاهی و مهندسین خیلی لذت میبردم.
به لطف خداوند من خاطره تلخی از انقلاب ندارم مگر شهادت یک سری انسانهای بزرگ و مظلوم و طاهر مثل (شهید) مهدی سلطانیهای عزیز که خیلی برای ما ناگوار بود. همچنین وقتی که ساواکیها میآمدند و با آقای قاضیزاده یا بعضی از روحانیون و یا دانشجویان بد برخورد میکردند، تنبیه میکردند و میزدند، ما خیلی ناراحت میشدیم، ولی خوب برای آنها در نهایت به خاطر انجام وظایفشان شیرین بود، ولی برای ما سخت بود.
یک بار که آقای رفیعی و آقای جعفر یحیایی را گرفتند برای من که نوجوان بودم خیلی سنگین تمام شد، دوان دوان وبا چشمان گریان رفتم خدمت آقای حاج نصرت حاج محمدحسینی که خانه اش یکی از کانونهای مذهبی بود و گفتم ایشان را گرفتند. گفتند اطلاع رسانی میکنیم که آزادشان کنند.
من محصل بودم و چکمه میپوشیدم و جلوی جمعیت در بازار حرکت میکردم و شعار میدادم. صدای من قوی بودو میکروفون را دست من میدادند و من شعار میدادم. شعارها یی ازجمله هیهات من الذله، ما زیر بار ظلم و ستم نمیرویم مخصوصا در محرم سال آخر طاغوت داده میشد. شعارها معمولا معنا و مفهومشان قیام علیه ظلم بود؛ این پیام حسین است، این پیام قرآن است. خدا و قرآن و خمینی.. این است شعار ملی. شعار استقلال آزادی جمهوری اسلامی را بعد از پیروزی انقلاب اسلامی سر میدادیم.
معمولا مردم سینه میزدند، اما بیشتر مشت گره میکردند و با مشت جواب میدادند.شعار اقتصادی نمیدادیم که بگوییم فرضا ما خانه میخواهیم؛ چنین شعارهایی اصلا داده نمیشد. خب شعار آن موقع کمونیستها این بود:نان، مسکن، آزادی؟! ولی اکثریت مردم به این موارد توجهی نداشتند. ولی تفکر کمونیستی قطعا در دانشگاههای اراک و در بین دانشجویان وجود داشت.
انقلاب ما انقلاب فرهنگی و دینی بود. وضع مردم خوب نبود، ولی بیشتر از اینکه از فقر ناراحت باشند از ظلم و شکنجههایی که از جانب نیروهای نظامی نسبت به خودشان و مبارزین انجام میشد، ناراحت بودند.
شاه یکی از شخصیتهای بزرگ کشور ما بوداما همسرش جشن شیراز را با وضعیتی که اوج فساد را به دنبال داشت، برگزار کرد؛ که خودش هم بعدا به شاه اعتراض کرده بود که ما قرار نبود به این اندازه بی حیایی کنیم و علما و مراجع تقلید از این مسائل رنج میبردند.
مجموع اینها دست به دست هم دادند و با قیام مردم به رهبری علما رژیم سقوط کرد.
اگر حالت تهاجمی نسبت به آمریکا داشتیم به محض اینکه انقلاب پیروز شد، کل سفارت خانه هایش را میبیستیم. بعد از انقلاب به غیر از سفارت خانه اسرائیل بقیه سفارت خانهها باز بودند و کسی به آنها کار نداشت.
ما واقعا به این صورت با آمریکا مخالف نبودیم وحتی آمریکا ۲سال سفارت خانه در کشورمان داشت. اما وقتی دانشجویان پیرو خط امام دیدند که آمریکائیها علیه مردم و امام و اهداف مقدس شهدا جاسوسی میکنند و سفارت خانه به جاسوس خانه تبدیل شده آن را اشغال کردندوامام (ره) به تسخیر لانه جاسوسی لقب انقلاب دوم را دادند و فرمودند: این از انقلاب اول مهمتر بود.
در مجموع ما میبینیم که متاسفانه آمریکا هیچ وقت دست از دشمنی با ما برنداشت، دست به جنایت برد روی دولت موقت آقای بازرگان ومجاهدین خلق (منافقین) کار کردند تا جایی که نقش اساسی تحریک کردن صدام در طرح ریزی جنگ علیه ایران و انقلاب را داشته است.
از این جهت واقعاَ مبارزه با آمریکا یک مبارزه تاکتیکی نیست، بلکه یک مبارزه ماهیتی است. آنها هیچ وقت نخواستند به حقوق ملت احترام بگذارند. مبارزه تاکتیکی قابل رفع است، ولی مبارزه ماهیتی و راهبردی قابل رفع نیست؛ مگر ماهیتش را عوض کند و بگویند ایران یک کشوری است با منافع خودش و ما هم یک کشوری هستیم با منافع خودمان و نخواهند به ما زور بگویند.
با پیروزی انقلاب سفارت آمریکا لانه جاسوسی شده بود تا بلکه از هر راهی شده انقلاب را سرنگون و یا منحرف کنند و این موضوع با تسخیرلانه جاسوسی و کشف اسناد از سفارت آمریکا ثابت شد.
هنوز انقلاب خودش راپیدا نکرده بود که جنگ شروع شد وآمریکا که از راه جاسوسی به هدفش نرسید به بهانه تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در ایران و تحقیر شدن جنگ را به ایران تحمیل کرد آنها گفتند که اگر انقلاب بخواهد به این روند ادامه پیدا کند، موجودیت حاکمیتشان از بین میرود؛ بنابراین جنگ را تحمیل کردند وبه صدام گفتند ایران درهم و برهم است و ارتش ثبات ندارد و به قول معروف ۹۰درصد تعطیل است با چیزهایی که دارید حرکت کنید، یک هفتهای به تهران میرسید و تهران سقوط میکند.
من به عنوان بسیجی به جبهه رفتم. شب رسمی اول ازدواجمان، شب جنگ بود؛ که من همان شب رفتم و خودم را به سپاه معرفی کردم و اسم نوشتم، گفتند اگر نیاز باشد خبرتان میکنیم. بعدا من توفیق پیدا کردم ۳بار در حلبچه حضور پیدا کردم.
من با شهیدان رحیم آنجفی، ناصر بختیاری، سلیمانی و سردار کریمی همرزم بودم. همچنین با آقایان رودبارانی، جدیدی، گلشن، محمود زارعی و قاسمی در ساروق معلم بودم و با این برادران بزرگوار پایگاه بسیج تشکیل دادیم و مردم را تشویق میکردیم و به جبهه میبردیم وتقریبا ۱۰ماه در جبهه حضور داشتم و بیشتر نیروی عادی بودم.
یک بار از هلال احمربه جبهه اعزام شدم و آنجا نیروی تبلیغی بودم؛ یعنی نماز و دعا میخواندم و سخنرانی میکردم. یک بار هم در عملیات بیت المقدس ۲ که منجر به عملیات حلبچه شد نیروی رزمی بودم؛ و در آخرین بار که جانباز شدم تخریب چی بودم.
عملیات حلبچه انجام شده بود و قرار بود که ما بر علیه صدام پدافند کنیم. ما را در بلندیهای مشرف به حلبچه مستقر کردند تا هر وقت نیاز شد برای خنثی کردن یا کارگذاشتن مینها برویم. تقریبا ساعت ۷ صبح بود که موشکهای جنگی ما ضربدری جلوی دشمن را میزدندتا بچهها بتوانند عملیات را انجام دهند.
برایشان صلوات میفرستادم و دعا میخواندم که یک دفعه احساس کردم بین زمین و آسمان هستم و فکر کردم که سرم از بدنم جدا شده و شهید شدم، بعداً متوجه شدم که محکم زمین خوردم و فهمیدم که یک خمپاره ۲۰ کنارمان خورده وموج انفجار مرا پرت کرده. ناخودآگاه دست راستم رفت روی کتف چپم و پر از خون شد، دست چپم را حرکت دادم و متوجه شدم زخم عمیق نیست امابه من گفتند مجروح شدی و باید به عقب جبهه برگردی.
وسط راه یک عراقی هم اسیر شده بود بچهها میخواستد او را بکشند که من مانع آن شدم و گفتم این کار را نکنید، گفتند که عملیات است پس چکار کنیم؟! گفتم من او را به عقب میبرم. برگشتیم و بچهها و ما را به کرمانشاه بردند. در کرمانشاه یک عمل مختصر را انجام دادم و بعداً مرا سوار هواپیمای باری کردند و بعد از حدود ۴ ساعت گفتم کجاییم، گفتند خراسانیم؛ در خراسان هم تقریبا حدود یک هفته بستری بودم و بعداً برگشتم اراک.
خاطره تلخ اینکه درعملیات بیت المقدس دو قرار بود ما خاکریز اول را که رد کردیم، بایستیم تا عزیزان ارتش به ما برسند و با هم حرکت کنیم؛ چیزی که ناگوار بود این بود که عزیزان ارتش نتوانستند به ما برسند و در خاکریز اول که عراقیها از آنجا فرار کرده وچند نفر از آنها مانده بودند، بچههای عزیزمان را به رگبار بسته بودند و این طفلکیها مظلومانه شهید شدند.
ما پیشروی کرده بودیم، ولی خوب آنها از جمله برادران حاجیان و سلیمانی خیلی مظلومانه شهید شدند؛ وقتی به محل استقرار رسیدیم هوا نزدیک به روشن شدن بود؛ که شهید ناصر بختیاری بیسیم زد مهمات را خالی کنید و ماشینها را خالی برگردانید.
آقای مصطفی قوی دل که از بچههای کمکهای اولیه بود با روحیهای قوی اول به زخمیها کمک میکردند و، چون آمبولانس کم بود ما زخمیها را با وانت بار میفرستادیم عقب؛ و بعد شهدا را دوباره بار وانتها میکردیم و میفرستادیم عقب که این خیلی برای ما ناگوار و تلخ بود.
ولی صفای بچهها اخلاص، نماز شبهایشان و عبادتهایشان چیز دیگری بود که حالمان را خوب میکرد.
صدام بعداز فتح خرمشهر پیشنهاد صلح داد، اما این در شرایطی بود که هنوز بخش زیادی از مناطق کشور در غرب و جنوب غربی در اشغال دشمن بود و مادر شرایط عزت نبودیم و براساس فرهنگ دینی ما باید صلح را در شرایطی بپذیریم که در آن عزت باشد نه ذلت و قطعا اسلام به ما اجازه نمیدهد که هرگونه صلحی رابپذیریم.
ما اگر در آن زمان صلح را میپذرفتیم در واقع در برابر یک انسان جانی تسلیم شده بودیم که واقعا جهان استکبار هم دنبال همین بود.اما در شرایط سال ۵۷ که بحث جهانی پیش آمد، صلح و قرارداد سازمان بین المللی را با عزت پذیرفتیم.
حمایتهایی که از صدام میکردند و مقاومتهای مردم ما باعث طولانیتر شدن جنگ شد تا جایی که دیگر حالت جنگ نداشت و نهایت وحشیگری دشمن را میرساند؛ و زدن شهرها و مردم ما به وسیله سلاحهای شیمیایی وامثال آن شروع شد که در چنین شرایطی مسئولین زمان به حضرت امام (ره) اعلام کردند که ما دیگر ادامه جنگ را صلاح نمیدانیم و امام (ره) نیز پذیرفت، اما فرمودند:من جام زهرمینوشم.
درست است ما خیلی از مردم و دانشگاهیان و متفکرین را که حدود ۲۳۰هزار شهید و ۲۰۰هزار جانباز را دادیم، ولی خب با پذیرفتن این صلح استقلال و عزت و سربلندی کشورمان در سطح جهانی حفظ شد و مشخص شد صدام متجاوز بوده است.
جنگ را به ما تحمیل کردند، ولی با عنایت خداوند متعال و چهارده معصوم و پیروی از فرهنگ عاشورا و حضرت امام (ره) و غیرت و صفای مردم عزیز ایران، مسیحی و یهودی و زرتشتی و شیعه و سنی، پشت به پشت هم دادند و با کل جهان کفر جنگیدند و الحمدالله یک وجب از خاک کشور را به بیگانه ندادند و نگذاشتند دشمن به اهداف اشغالگری خود برسد.
گزارش از زهرا تارک
انتهای پیام / ج