باشگاه خبرنگاران جوان ـ «سربداران» مدعی بودند که روش و اندیشه خود را از واقعه سیاهکل الگوبرداری کردهاند اما در خوانش تاریخی متوجه تضادهای بیشمار سربداران با سیاهکل میشویم. «صدای شلیک آرپیجی هر سکوتی را میشکند؛ بهویژه سکوت شهر رطوبتزده آمل را. صدای رگبارهای پیوسته و شعار و شب و سرمای بهمن ماه که فضای منحصربهفردی را ایجاد کرده بود. زمانی که نیروهای موسوم به سربداران وابسته به چپ مارکسیستی با توهم تسخیر یک شهر و همراهی مردم شهر و سپس فتح نقطهبهنقطه کشور اقدام به حرکتی مسلحانه به صورت پراکنده از آبان ۶۰ و به صورت گسترده در روزهای ۵ و ۶ بهمن ماه همان سال در شهر آمل کردند. مهمترین حمله آنها در قالب پنج تیم ۲۰نفره در ساعت ۱۱ روز ۵ بهمن ۱۳۶۰ پس از شلیک به ساختمان بسیج آغاز و با گذشت کمتر از یک روز با شکست جدی مواجه شد. تعدادی از نفرات آنها که زنده مانده بودند، چندی بعد از سوی دادگاه انقلاب به مجازات رسیدند.
این گروه مدعی بود که روش و اندیشه خود را از واقعه سیاهکل الگوبرداری کرده است، اما در خوانش تاریخی متوجه تضادهای بیشمار سربداران با سیاهکل میشویم؛ از جمله این که سیاهکل واقعهای است که پیش از انقلاب و برای پیروزی یک انقلاب مردمی ایجاد شد و هرگز رو به مردم غیرنظامی روستا اسلحه نکشید و چنین برنامهای را نیز نداشت، اما سربداران پس از پیروزی انقلاب یک حرکت مسلحانه در ابعادی بزرگ اجرا کردند که در بطن آن رو به مردم اسلحه کشیدند. میان دیگر طیفهای مارکسیستها در آن دوره که با هر نیتی سعی در نفی خشونت و مبارزه سیاسی داشتند، اتحادیه کمونیستها از اعتباری برخوردار نبود و به واسطه برخوردهای غیرعقلانی که برای یک نیروی سیاسی زیان عینی است، سریعا از صحنه سیاسی کشور خط خوردند.
اگر چه برخی برخوردهای اینچنینی در سطح شهرها نیز جریان داشته است، اما ماهیت سیاسی و اجتماعی همه این اتفاق بهخصوص ناشی از برداشت نادرست از شرایط عینی و واقعی یک کشور، رمانتیسیسم و نبود دانش سیاسی - تاریخی و از همه مهمتر نبود شناخت جغرافیای فیزیکی و اجتماعی ایران بود. در سالگرد این اتفاق با محمود شاهنوریان، قائممقام فرماندهی سپاه و شاهد عینی اتفاقات آمل در سال ۶۰ گفتگو کردیم که مشروح آن را میخوانید.
نخستین لحظه حمله برای شما چگونه آغاز شد؟ آیا در ابتدا میدانستید افراد مهاجم چه گروهی هستند؟
من محمود شاهنوریان هستم و در واقعه ۶ بهمن آمل اولین شب قائممقامی فرماندهی من در افسر شب بود. ساعت نزدیک ۱۱ شب صدای تیر از گوشه و کنار شهر شنیده شد و بچههای گشت شب به سپاه زنگ زدند که این تیراندازی از کجاست؟ مشخص بود که تیراندازی متعلق به ما نیست و گشت ما با آنها در جاده درگیر شده بودند. من به یک داروخانه شبانهروزی در مرکز شهر که آن وقت جنب دبیرستان امام خمینی بود، زنگ زدم و پرسیدم چه خبر است؟ که طرف مقابل احتمالا از ترس گفت جنگلیها شهر را گرفتهاند و شما فردا باید اعدام صحرایی شوید! گوش کن! گویا عدهای از آنها در داروخانه بودند و سروصدا و شعارهایشان به گوش میرسید. اینها به سمت پایگاههای ما مثل ساختمان بسیج و فرمانداری شهر که ستاد بررسی جنگل بود و خوشبختانه آن شب خالی از نیرو بود، حمله کردند. من به عنوان افسر شب دستور دادم کسی از ساختمانها بیرون نیاید و همه از مقرهایشان دفاع کنند؛ ازجمله ساختمان دادگاه انقلاب، بسیج، فرمانداری و ... به بچههای گشتی شهر نیز گفته بودیم که هر کجا هستید، ماشین را متوقف کنید و از موضع خود دفاع کنید.
در تحقیقات هیچگاه متوجه شدید که این گروه اسلحه و امکانات خود را از کجا تهیه کرده است؟ آیا کمک خاصی به آنها شده بود؟
به نظر من از چند راه ممکن است به دست آورده باشند. بعضی جاها که پادگانها سقوط کرده بود، کمونیستها اسلحهها را از آنجا آورده بودند و اسلحهها را برای چنین روزی پنهان کرده بودند. وقتی امام اعلام کرد هر چیزی از پادگانها گرفتهاید، به پادگانها تحویل دهید، اینها اسلحههایشان را تحویل ندادند و در جنگل به کار بردند.
آیا پیش از آغاز این برخورد اطلاعی از حضور این نیروها در منطقه داشتید؟
در جلسه شورای فرماندهی هفته مسئول اطلاعات سپاه گفت افراد مشکوک در شهر زیاد شدهاند و ما میدانستیم که شهر وضعیت مشکوک دارد، اما از چند وقت قبل اینها تصمیم به حمله داشتند و در تقابل با بچههای گشت موفق به درگیری نشدند و نهایتا در ۶ بهمن وارد شدند. چند وقت قبل از شروع این واقعه نیز، ما در همکاری با نیروی مخصوصی که از سوی فرماندهی گیلان و مازندران که مقر آنها در چالوس بود و به منطقه ما اعزام شده بودند، ۱۵روز در جنگلهای اطراف، تحت پوشش شکارچی گشتزنی داشتیم و یک شب نیز در کنار جنگلهای امامزاده عبدالله متوجه شدیم که آنها هفت کمپ دارند و در یکی از این گشتزنیها نگهبانهایشان به ما ایست دادند. آن موقع اسلحه ما برای پوشش، شکاری بود و با آنها به عنوان محلیهای شکارچی صحبت کردیم. پس از آن شب که گزارشمان را به فرماندهی چالوس دادیم، نتیجه بر این شد که با آنها برخورد کنیم.
البته من روش بزرگترها و فرماندهان را قبول نداشتم و نظر من این بود که باید پارتیزانی در داخل جنگل وارد بشویم و تصور ما بر این باشد که پشت هر درخت یک نفر از آنها پنهان شده است که همین اتفاق هم افتاد و زمانی که به جنگل وارد شدیم، آنها با چنین روشی پیروز شدند و ما ۱۳ شهید دادیم و دستور عقبنشینی صادر شد. در این عملیات یکی از بیسیمهای ما به دست دشمن افتاد. یاد شهید گرایلی بخیر که برای نجاتدادن یکی از برادران زخمی که بیسیمچی بود، رفت، اما هر دو شهید شدند.
سرنوشت این بیسیم چه شد؟ آیا بعدها نقشی در حمله بازی کرد؟
آنها از طریق این بیسیم که ما با نیروهای شهریمان از آن طریق در ارتباط بودیم، روی فرکانس ما رفتند و متوجه شدند دستور دفاعی ما چگونه است. وقتی شنیدند که ما در مقرهایمان برای دفاع هستیم، جرات پیدا کردند و به داخل شهر آمدند و شروع به شعار سردادن کردند که مردم ما حامی شما هستیم و فردا اعدام انقلابی میکنیم و....
آیا از درون شهر نیز شهروندانی بودند که با آنها همکاری داشته باشند؟ به نظر شما مردم نسبت به مسببان این واقعه چگونه فکر میکردند؟
من نمیتوانم قبول کنم {چنین همکاریای رقم خورده باشد}، چون کاملا مشخص بود که همه مردم آمل از زن و مرد به نیروهای ما پیوستند. زنها نیز چادر به کمر بستند و در روسریهای خود شن میریختند تا سنگربندی کنیم و سپس آنجا به هزار سنگر معروف شد. مردم واقعی همانهایی بودند که بعد از نماز صبح به کنار فرزندان خود در دفاع از شهر رسیدند و ۱۰ صبح کل شهر دست ما بود و بخشی از آنها کشته شدند و برخی نیز پا به فرار گذاشتند.
اعضای این گروه در راهپیمایی خود میگفتند ما آمل را آزاد میکنیم و مردم شهر با ما هستند، زمانی هم که آمل را فتح کردیم به سمت تسخیر کل مازندران میرویم. در حالی که این تصور آنها کاملا غلط بود. شاید تعداد انگشتشماری از مردم شهر به علت ترس و فشار از آنها حمایت کرده باشند، اما هیچکدام از مردم در کنار آنها نبودند.
روز نهایی درگیری چه تصمیمی برای برخورد با آنها گرفتید؟ درگیری چگونه آغاز شد و چگونه شدت گرفت؟
ساعت ۱۱ شب ۵ بهمن که من مسئولیتم را بر عهده گرفتم، درگیری آغاز شد. مرحوم محمد شعبانی که فرمانده ما بود، آن موقع گویا مشغول سخنرانی در یکی از روستاهای اطراف بوده است. وقتی داخل شهر آمد، به من گفت چه کار میکنید که اینها در شهر هستند! من هنوز تصور تاکتیک جنگل را داشتم و گفتم باید تصور کنیم پشت سر هر تیر برق یا هر دیوار دشمن حضور دارد و باید مراقب باشیم. یکی از دوستان گفت اگر اجازه دهید من نیروها را بیرون میبرم و ۱۲ نفر را به داخل شهر بر؛ از جمله شهید «ملکشاهدخت» که پس از شش ماه حضور در جبهه برای مرخصی به آمل آمده بود و قبل از این که به منزل برود شام را پیش ما خورد و قرار شد فردا به خانه برود که این اتفاق افتاد. شهید ملکشاهدخت از در مقر سپاه که بیرون رفت شهید شد و بقیه نیروها به داخل برگشتند. آقای شعبانی بهشدت به خاطر این شهید ناراحت شد و به من گفت هدایت نیروها را داشته باش! در این فاصله بچههای ما در جاده از طریق بیسیم با ما در ارتباط بودند و دشمن نیز از طریق بیسیم شنود کرده بودند و میدانستند که ما از ساختمانهای بسیج و فرمانداری و سپاه بیرون نمیآییم، اما درگیری ادامه یافت.
آیا درخواست کمک از دیگر نهادها و شهرها برای مقابله داشتید یا در آمل برای مقاومت و حمله نیرو و امکانات وجود داشت؟
وقتی که نیروهای سپاه، کمیته و ژاندارمری شهرستانهای اطراف متوجه شدند این اتفاق افتاده به سمت آمل حرکت کردند، اما به آنها گفتیم شهر آمل را محاصره کنید و راههای ورود و خروج را ببندید تا دشمن راه فراری نداشته باشد. بچههای سپاه هم که در خانههایشان بودند، شبانه خود را از کوچهپسکوچهها به مقر رساندند و طرح عملیات را نوشتند که چگونه به سمت دشمن بروند و صبح چگونه دفاع یا حمله کنیم. صبح که شد بچههای ما با برنامه وارد شدند؛ یعنی از حالت دفاعی درآمدیم و به آنها حملهور شدیم.
واقعه ۶ بهمن آمل تا چه حد تلفات به همراه داشت؟
این واقعه ۴۰ شهید به همراه داشت. برخی نیز نیروهای عادی بودند که برای کاری در اطراف شهر حضور داشتند و درگیریهایی بین مردم با سربداران پیش آمده بود که منجر به شهادت تعدادی از مردم بیگناه شد.
چه اقداماتی را در شهر برای کشتار مردم انجام دادند؟
شهدای این واقعه بخش مهمی از غائله آمل هستند. ۴۰ شهید شهر هزار سنگر در خاطره شهر همیشه به یادگار خواهد ماند، اما در سطح شهر نیز اعضای این گروهک در ابتدا بخشی از ساختمان مرکز بسیج آمل را تخریب و دیدهبان بسیج شهرستان را در ابتدا شهید کردند که با آغاز تیراندازی و استقرار بخشی از نیروهای آنها در نقاط مختلف شهر، جرقه این گروه برای توطئه زده شد.
اینها برای پیشبرد اقدامات جنایتکارانه خود، حتی اموال عمومی مردم، تعدادی خودروی سواری، وانت و مینیبوس را به عنوان غنائم گرفتند و دست به دزدی و غارت زدند که بحث مفصلی است.
پایان ماجرا چگونه رقم خورد؟
پایان ماجرا به ساعت ۱۰ صبح نکشید و آنها در آخرین نقطه، نزدیک فرمانداری شکست خوردند و به سمت جنگل متواری شدند. ما شروع به تعقیب آنها کردیم. تا جایی که من خاطرم هست، این گروه اصلا نتوانستند وارد هیچ ساختمانی بشوند.
پس از این واقعه آیا باز هم درگیریهای اینچنینی در جنگلهای شمال اتفاق افتاد یا این واقعه آخرین برخورد مسلحانه با چنین گروههایی بود؟
خیر درگیری خاصی بعد از آنها نداشتیم. البته قبل از این واقعه تعدادی از آنها نزدیک ۱۳ نفر را که عضو گروه دیگری بودند، در نزدیک جنگل چهارفصل آمل دستگیر کردیم، اما گروه جنگل شامل منافقین، اشرف دهقانی و دیگر مارکسیستها بودند.
یک خاطره کمتر شنیدهشده از آن واقعه تعریف کنید
اینها این قدر در خفقان درونی و در معرض اطلاعات نادرست بودند که وقتی برخی از آنها را زنده دستگیر کردیم و به آنها گفتیم شهید رجایی رئیسجمهور شد و شهید شد، باور نمیکردند و هنوز در تصورشان این بود که بنیصدر رئیسجمهور است و حرفهای ما را اصلا درباره سیاست روز باور نمیکردند! نه روزنامه، نه رادیو، نه خبرهای داخلی کشور، هیچکدام را در چند ماهی که در کوه حضور داشتند، نشنیده بودند.
آمریکا و اسرائیل و دیگر دشمنان و اینها مردم ایران را نفهمیدند. اینها درگیریهای مرزی، گنبد، آمل، کردستان و بقیه جاها را دیدند، اما هنوز درکی از مردم ایران ندارند و هنوز در راستای مأیوسکردن ملت تلاش میکنند.»
منبع : ایسنا
انتهای پیام/