روز مادر که میشود، خانه مادرانمان حال و هوای دیگری دارد. بلند میشوند خانه را آب و جارو میکنند. گرد و غبار از عکسهای قدیمی میگیرند. سبد میوهای میچینند. غذایشان را زودتر از همیشه آماده میکنند و آن وقت مینشینند منتظر زنگِ خانه، چشم به راه فرزندانشان. نه اینکه، چون روز مادر است این همه تدارک ببینند. نه! چون بهانهای است برای آمدن و دیدار بچههایشان اینقدر دلشان شوق و ذوق دارد.
اما من مادرانی را میشناسم که روز مادر هرچه نگاه به در کردند و چشم به راه بودند کسی از راه نرسید. مادرانی را میشناسم که به جای خانه، مزار پسرشان را آب و جارو کردند. مادرانی را میشناسم که سبد میوهشان را برداشتند و با خود تا مزار پسر آوردند. مادرانی را میشناسم که به جای بوسیدنِ روی فرزندشان، قاب عکسهایشان را میبوسند! مادرانی را میشناسم که برای عکسها مادری میکنند!
راهی بهشت زهرا میشوم. مقصد مزار شهداست. شهدایی که امروز میزبان مادرهایشان هستند. تقریبا هر طرف که چشم میچرخانم مادری نشسته بر مزار پسر. وسایل پذیرایی آورده و به مهمانهای پسرش خوشآمد میگوید.
سیبهای این مادر شهید بهشتیاند!
نشسته بالای سر مزار پسرش، تنهای تنها. ۵ سیب کوچک گذاشته میان یک نایلون سفید و برای پذیرایی آورده. ۵ سیب کوچک که میان آن همه سبد میوه دلم را میلرزاند. دست چین و چروک خوردهاش را گذاشته زیر چانهاش و چشم دوخته به عکسی که به رویش لبخند میزند. صورت او، اما نشانی از لبخند ندارد. گویی زخم دلتنگیاش سر باز کرده باشد. آرام و بیصدا اشک میریزد. مهمانی ندارد. دلم میگیرد برای غربتش. میروم که اولین مهمانش باشم!
کنار مزار مینشینم و روز مادر را تبریک میگویم. با لهجه افغانی تشکر میکند. تشکری که به هق هق گریه ختم میشود: «۶ ساله منتظرم. یک بار نیامد! امروز بهش شکایت کردم گفتم مرتضی ۶ سال منتظر بودم و نیامدی! بیمعرفت تو که همیشه زودتر از همه زنگ خانهمان را میزدی.»
چیزی ندارم برای همدردی. چه بگویم که دلش آرام بگیرد؟! از شرمندگی سر میاندازم پایین و روی مزار را میخوانم. شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون، ۲۶ ساله و اهل افغانستان. دلش هنوز آرام نگرفته. سربلند میکنم. اشک از صورتش میگیرد و درد دل تازه میکند: «سال آخر باهاش قهر بودم. از این قهرهای مادر و پسری. مرتضی کاری نکرده بود. سال آخر روز مادر آمد خانهمان، کادو خریده بود. گفت مادر امروز روز بزرگی است من را ببخش. صورتم را بوسید و معذرتخواهی کرد.»
لحن کلماتش، صورت مظلوم و اشکهایش، آتش میکشد به جان. نمیفهمم کی اشکهایم جاری میشود، اما از چشم او دور نمیماند و مادرانه میگوید: «گریه نکن دخترم. تو چرا گریه میکنی؟ امروز جشن است باید بخندی. نگاه به من نکن من دلم غوغاست. ببخش دختر. ببخش مهمان! بیا از این سیبها بخور. اینها را برای مرتضی آوردم. شرمنده مرتضی هستم کم است، اما تو تعارف نکن. بردار.»
لبخندی تحویل چشمهایش میدهم که خیالش راحت شود. یک سیب برمیدارم. یک سیب کوچک، احساس میکنم سیب بهشتی که میگویند همین باشد!
عکس تزئینی است. اسم شهید را هم کامل نیاوردم. شما مرتضی بخوانیدش. نامش همین است، اما نشان خانوادگیاش را خودم هم یادداشت نکردم. حرفهای مادر مرتضی درد دل بود. شرمندهی مرتضی میشدم اگر نام کاملش را مینوشتم. اما شما هرکجا مادر شهیدی دیدید که با دستهای چین خوردهاش و با لهجه افغانی سیبی تعارف کرد. حتما از سیبهای بهشتیاش بردارید!
هدیه عاشقانه یک جانباز به همسرش!
اولین سالی است که پسرش داوود روز مادر کنارشان نیست. مادر عصازنان، با دستهای لرزان خودش را رسانده بر سر مزار پسر، پاهایش توان راه رفتن ندارد، اما دلش میخواسته امروز را کنار داوود باشد. چند ماه بیشتر نیست که جانباز شهید «داوود پژوهی» از میانشان پرکشیده و چشمهایش هنوز به نبودن او عادت ندارد. مدام به اشک مینشیند وتر میشود. تمام روزهایی که داوود روی تخت زجر کشیده او هم غصه خورده و مو سفید کرده. چین و چروک صورتش گواه میدهد به چگونگی گذر روزگار! گوشهایش سنگین است مثل سینهاش که داغ و فراق سختی را متحمل شده.
میپرسم مادرجان یادتان هست آقا داوود سالهای قبل چطور به شما تبریک میگرفت؟! صدایش مثل دستهایش میلرزد. خاطرات از جلوی چشمهای کم سویش یکی یکی عبور میکنند و همان جملههای پسرش را برایم میگوید: «همش میگفت مادرجان نگران نباش میخواهم ببرمت مشهد. میگفتم حاج داوود زن و بچههات چی؟! میگفت نگران نباش اونا هم میآیند.» چیز دیگری نمیگوید. خیال میکنم به داوود فکر میکند و دلم نمیآید از این فکر شیرین بیرون بیاورمش.
همصحبت همسر شهید میشوم حرفهایمان میرسد حوالی خاطرات او با داوود. به روزهایی که داوود تمام عمرش را با درد روی آن تخت گذراند و او مثل پروانه دورش میچرخید. آه میکشد و برایم از مهربانی شهیدش میگوید: «خودش که نمیتوانست کاری کند. مدام روی تخت بود. ۷۰ درصد جانبازی داشت. اما میشنیدم که پسرم را صدا میزد. پول میداد دستش و میگفت محمدحسین برو برای مادرت یک هدیه بخر. آنوقت بیار بگذار کنار تختم. خودش نمیتوانست بلند شود، اما حواسش به این چیزها بود.»
زندگیای که فقط دوماه طول کشید!
هیچوقت روز زن کنار هم نبودند. شهید دفاع مقدس «علی لشگری» و همسرش را میگویم. دوماه از ازدواجشان گذشته بود که خبر آوردند علی شهید شده. او ماند و همه آرزوهایی که برای زندگیشان داشتند او ماند و یک سنگ مزار و خاطرات دوماه زندگی مشترکی که بیشترش را علی جبهه بوده. وقتی میگویم خاطرهای از روز زن دارید؟! چشم میفشارد روی هم. آهی میکشد و سرتکان میدهد. میگوید: «طول زندگیمان آنقدر نبود که روز زن را کنار هم باشیم. علی زودتر از اینها رفت. خاطرهای ندارم که بگویم!»
خاطره از روز زن ندارد، اما به اندازه دوماه از علی خاطره دارد. سردی این هوا و دانههای برف ریزی که روی ژاکتش مینشیند او را به یاد آن روزی میاندازد که دوتایی رفته بودند بیرون: «هوا سرد بود خیلی سرد. درست مثل امروز. لباس گرم تنم بود، اما علی ژاکتش را در آورد و انداخت روی دوشم. گفت بپوش سردت میشود. گفتم علی سرما میخوری خودت بپوش، اما هرچه اصرار کردم راضی نشد.»
کلماتش ختم میشود به اشک. فکر میکنم هنوز منتظر تو باشد علی! که بیایی و در این سرما ژاکتت را بندازی روی دوشش!
آخرین هدیه روز مادر که ختم به شهادت شد!
مادر شهید مدافع امنیت «محمدمهدی رضوان» طبق قرار هر هفتهاش با پسرش نشسته بالای سر مزار. رفت و آمدها اینجا زیاد است. مهمانها میآیند چند دقیقهای را کنار محمدمهدی ۱۹ ساله مینشینند و بعد میروند. مهمانهایی که او، هیچکدامشان را نمیشناسد، اما به احترامشان میایستد. خوشآمد میگوید و از آنها پذیرایی میکند. دلیلش را که بپرسی با جان و دل میگوید: «مهمانهای پسرم هستند. احترامشان واجب است. روی چشم من جا دارند».
هدیههای کوچکی آماده کرده. هدیههایی که لبخند محمدمهدی گوشهای از آنها پیوست شده. هر خانمی که از راه میرسد روزش را تبریک میگوید و هدیهای میدهد به دستش: «این کادو از طرف محمدمهدی است. روزتان مبارک» یکی هم سهم من میشود و همین بهانهای میشود برای هم صحبتی با او!
دستهای سردم را میان دستهایش میگیرد تا گرم شود. آنوقت برایم از خاطره اولین روز مادری میگوید که محمدمهدی برایش هدیه گرفته بود. خاطرهای که دیشب تا صبح جلوی چشمهایش بوده و خواب را از پلکهایش گرفته: «اولین باری که هدیه خرید کلاس پنجم بود. پولهایش را جمع کرده بود و برایم یک عطر خریده بود. گفتم محمدمهدی دیگر برایم کادو نخر. همین که پا در راه درستی بگذاری، سالم باشی و مسیرت درست باشد برای من بهترین کادو است.»
خاطرات خیلی زود به پلک بر هم زدنی از جلوی چشمش عبور میکند و میرسد به آخرین هدیه! میگوید: «آخرین هدیهای که برایم گرفت، یک دسته گل قشنگ بود، اما وقتی هدیه را به دستم داد با زرنگی گفت مامان برایم دعای شهادت کن. گفتم محمدمهدی باز شروع نکن. من دلش را ندارم. گفت مادر کم کم خودت را آماده کن. چند وقت بعد شهید شد و سال بعدش روز مادر محمدمهدی نبود!»
خاطرات اینجا زیاد است. سراغ هر سنگ مزار را که بگیری مادری نشسته و حکایت از یک عمر دلتنگی دارد. حکایت از فرزندی که حالا با خاطراتش سر میکند. سرزمین من پر است از مادرانی که برای عکسها مادری میکنند. مادرانی که سنگ مزار پسرشان، سنگ صبورشان است. مادرانی که مو سفید کردهاند در این رفت وآمدها. چین نشسته به صورتشان از رود اشکها. اما هنوز هم برای پسرهای عاقبتبخیرشان مادرند.
منبع: فارس