یدالله واعظی، ازجمله خلبانان و رزمندههایی است که از سفر مرگ بازگشتهاند. ۱۵ مهرماه ۱۳۶۱ و در گرماگرم عملیات مسلمبنعقیل (ع)، وقتی یحیی شمشادیان و واعظی در یکفروند هلیکوپتر کبرا مشغول حمایت از نیروهای محاصرهشده سپاه و ارتش بودند، گلوله توپ یا موشکی ناخوانده، بالگردشان را به آتش کشید که در نتیجه آن، شمشادیان به شهادت و واعظی به مقام جانبازی رسید. اما او پیش از جانبازی، برای لحظاتی شهادت را تجربه کرد و سپس از سفر مرگ بازگشت.
اولینقسمت از گفتگو با امیر جانباز خلبان، یدالله واعظی به روزهای آغاز جنگ در کرمانشاه و پرواز شهدایی، چون علیاکبر شیرودی، یحیی شمشادیان، احمد کشوری و عقابان در قید حیاتی، چون نریمان شاداب و غلامرضا شهپرست اختصاص دارد. در اینقسمت از گفتگو همچنین درباره خیانتهای دانسته و نادانستهای که در حق هوانیروز و نیروی هوایی شد، صحبت میشود. نکته مهمی که اینخلبان گوشزد میکند، این است که با شنیدن اخبار رسمی کشور مبنی بر شروع جنگ توسط دولت بعثی عراق، خلبانان هوانیروز که در کردستان علیه ضدانقلاب جنگیده بودند، نفس راحتی کشیدند. چون شایعات مربوط به برادرکشی و کودتای ارتش را بیپایه و اساس، و شروع جنگ را توسط یکدشمن خارجی دیدند.
گفتگوی دوقسمتی ما با امیر خلبان صفرعلی ناطقی در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛
در ادامه مشروح قسمت اول گفتگو با امیرْ یدالله واعظی را میخوانیم؛
جناب واعظی از اینجا شروع کنیم که در مقطع آغاز جنگ در کدام پایگاه هوانیروز بودید؟ کرمانشاه، اصفهان و ...
سال ۵۹ که جنگ شروع شد پادگان ابوذر بودیم. تازه انقلاب شده بود و مناطق مرزی بهویژه آنمنطقه ناامن بودند. نه فقط ضدانقلاب، اشرار هم هرچه میخواستند میکردند. اموال مردم را میبردند و شرارت میکردند. برای حفظ منطقه یکتیم آتش آنجا مستقر بود که ما بودیم؛ با هلیکوپترهای ترابری، رسکیو و کبرا.
فرمانده تیم آتش که بود؟
الان به خاطر ندارم.
شیرودی نبود پس.
نه. آنموقع بیشتر کردستان بود. ما ۱۵ رو به ۱۵ روز میرفتیم و جابهجا میشدیم. ۳۱ شهریور هم قرار بود تیم آتش بعدی بیاید و ما به پایگاه برگردیم. ظهر حدود ساعت یک و نیم تا دو میآمدند و ما برمیگشتیم. آنروز ساعت از ۲ گذشت و دیدیم خبری نشد. نه تلویزیون و نه رادیو آنجا نمیگرفت. فقط شبها میتوانستیم کانالهای تلویزیون را بگیریم. از نظر ارتباطی هم فقط هات لاین و تلفن اف ایکس داشتیم.
ظهر ۳۱ شهریور زنگ زدیم به پایگاه که چرا نمیآیید؟ گفتند چرا بیاییم؟ پایگاه بمباران شده است. ئه؟ بمباران شده؟
در دلهره بودیم که خدایا برادرکشی است یا نه! خیلی ناراحت بودیم تا ساعت ۸ شب شد. آنموقع اخبار رادیو ساعت ۸ شب بود. الان ساعت ۹ میگوید. یکجیپ مخصوص داشتیم که بیسیم و وسایل ارتباطی روی آن بود. در پروازمان با او تماس میگرفتیم. رفتیم رادیوی اینجیپ را روشن و صدا را بلند کردیم. در اخبار ساعت ۸ اعلام شد که رژیم بعث عراق از هوا و زمین و دریا علیه ایران جنگ را شروع کرده است. آنجا نفس راحتی کشیدیم و فهمیدیم ماجرا، برادرکشی نیستاز آنطرف هم داخل پادگان اعلامیه پخش میکردند که ارتش کودتا کرده و بمباران هم کار نیروی هوایی ارتش است. همینروزها نظام ساقط میشود و پدر شما خلبانهای هوانیروز را درمیآوریم. چون در کردستان پرواز کردهاید.
منافقین بودند؟
بله.
مشخصا نوشته بودند از چهگروهی هستند؟
نه. سریع رفتیم و دیدیم وضع خراب است. خدایا چرا اینجوری است؟ لباس پروازها را درآوردیم و شخصی پوشیدیم. ژ سه قنداق تاشو داشتیم. سازمانیمان کلت بود ولی کارایی نداشت؛ بنابراین ژ سه را به دست گرفتیم که از خودمان دفاع کنیم. در دلهره بودیم که خدایا برادرکشی است یا نه! خیلی ناراحت بودیم تا ساعت ۸ شب شد. آنموقع اخبار رادیو ساعت ۸ شب بود. الان ساعت ۹ میگوید. یکجیپ مخصوص داشتیم که بیسیم و وسایل ارتباطی روی آن بود. در پروازمان با او تماس میگرفتیم. رفتیم رادیوی اینجیپ را روشن و صدا را بلند کردیم. در اخبار ساعت ۸ اعلام شد که رژیم بعث عراق از هوا و زمین و دریا علیه ایران جنگ را شروع کرده است. آنجا نفس راحتی کشیدیم و فهمیدیم ماجرا، برادرکشی نیست. رفتیم خوابیدیم و صبح سریع لباس پروازها را پوشیدیم و صبحانه را خورده و آماده پرواز شدیم.
از پادگان ابوذر به کجا؟
نه. همانجا بودیم. پرواز نکردیم.
هلیکوپترها آمدند؟
نه. خودمان (هلیکوپتر) داشتیم. آنها نیامدند. ما آماده شدیم.
بله. چون نیازی نبود استفاده شوند.
پس عدم کاراییشان در آنمقطع، توطئه نبود؟
نه. توطئه نبود. در کردستان تانکی نبود که به انهدامش با تاو نیازی باشد. پادگان را که گرفته بودند با راکت میزدیم. اما همانشروع جنگ، فرماندهها دستور راهاندازی دادند و تاوها راهاندازی شدند.
یعنی روز دوم به بعد بود...
بله دوم یا سوم بود. صبح رفتیم پیش سرهنگ اتحادیه فرمانده تیپ.
گفتیم از کجا عراقیها آمدهاند که برویم کمک نیروهای زمینی؟ گفت از تهران دستور آمده فعلا اجازه پرواز ندارید. ناهار را خوردیم و چند ساعت بعد گفتند الان میتوانید پرواز کنید. آنموقع نفهمیدیم چرا، اما بعد فهمیدیم عملیات ۱۴۲ هواپیمای نیروی هوایی در جریان بوده و برای جلوگیری از تداخل با پرواز آنها گفته بودند نروید.
یاد عبورمان از بالای نیروهای خودی که میافتد، گریهام میگیرد. حتی یکگردان کامل ارتش مستقر نبود. یکتیپ، ۴ گردان دارد. با افسر رابط تماس گرفتیم که کجا برویم؟ گفت دارند از کوهها میآیند و در منطقهاند. به کوهها رسیدیماز پادگان ابوذر هلیکوپترها را لود کردند. ۳ فروند کوپتر کبرا رفتیم طرفهای گِرده نو و باویسی یکتنگه بود. از آنجا داشتند میآمدند.
این، یک تیم آتش بود؟
بله.
رسکیو هم با شما بود؟
بله.
خلبانها چه کسانی بودند؟
این را یادم نیست.
شیرودی پس از تماس با بنیصدر گفت قرار نیست کسی به دادمان برسد
این، همانتیمی بود که شیرودی برد؟
نه. این مربوط به قبل از آمدن آنهاست. یاد عبورمان از بالای نیروهای خودی که میافتد، گریهام میگیرد. حتی یکگردان کامل ارتش مستقر نبود. یکتیپ، ۴ گردان دارد. با افسر رابط تماس گرفتیم که کجا برویم؟ گفت دارند از کوهها میآیند و در منطقهاند. به کوهها رسیدیم و با مسکینگ آن مسکینگ ...
قایم باشک...... پشت عارضه طبیعی قایم میشدیم؛ بالا میآمدیم و میزدیم. خدا شاهد است بالا که آمدیم در دشت روبرو منظرهای دیدیم که مانند گستردگی گله گاو و گوسفند بود؛ تعداد زیادی تانک و گرد و خاکی زیاد. گفتیم خدایا یکگردان چهطور جلوی اینها بایستد؟ سپاه هم که نبود. آنموقع نیرویش خیلی جزیی بود.
رجایی به او گفت «والا من فرمانده کل قوا نیستم. بنی صدر است. او باید دستور بدهد. ولی من هم سعیام را میکنم.» شیرودی گوشی را گذاشت و بنیصدر را گرفت. کمی که صحبت کرد، گوشی را با عصبانیت سرجایش کوبید و گفت «بچهها انگار قرار نیست کسی به داد ما برسد! عیب ندارد. خدا با ماست. پاشید! توکل به خدا! تا آخرین قطره خون از اینمملکت دفاع کنیم.» شروع کردیم به تیراندازی با توپ و راکت. آنقدر زیاد بودند که نیازی به نشانهروی نبود. میدانید که هرکدام از اینتسلیحات نشانهگیری خاص خودشان را دارند. اما با توپ یا موشک که شلیک میکردیم، بدون نشانهگیری به یکچیزی میخورد؛ آنقدر که زیاد بودند. مهماتمان هدر نمیرفت. تیراندازی کردیم و یادم نیست آنروز که اول مهر بود، چندسورتی پرواز کردیم. باید به دفتر پروازم رجوع کنم.
تلفات هم که نداشتید.
نه. آمدیم شب خوابیدیم و صبح دوباره رفتیم باز چندسورتی پرواز انجام دادیم. وقتی نشستیم، چندهلی کوپتر از کرمانشاه آمدند. رفتیم جلو دیدیم شهید شیرودی و چند عزیز دیگر هستند.
سهیلیان هم بود؟
بله. به شیرودی گفتیم اکبرجان وضع خراب است. گفت چهطور؟ اوضاع را که برایش تشریح کردیم، گفت برویم. رفتیم اتاق عملیات تیپ؛ همانجایی که تلفنهای هاتلاین داشت. مستقیم بود و صفر نمیگرفت. شیرودی ستاد مشترک، نخستوزیری و رئیس جمهوری را گرفت. نشست پشت تلفن و اول با شهید رجایی تماس گرفت. ایشان نخستوزیر بود. با شیرودی دوست بودند. وضع منطقه را گفت که نیازمندیم سریع فلانجاها را بمباران کنند و نیروی زمینی بیاید. رجایی به او گفت «والا من فرمانده کل قوا نیستم. بنی صدر است. او باید دستور بدهد. ولی من هم سعیام را میکنم.»
شیرودی گوشی را گذاشت و بنیصدر را گرفت. کمی که صحبت کرد، گوشی را با عصبانیت سرجایش کوبید و گفت «بچهها انگار قرار نیست کسی به داد ما برسد! عیب ندارد. خدا با ماست. پاشید! توکل به خدا! تا آخرین قطره خون از اینمملکت دفاع کنیم.»
فحش و بد و بیراهی نداد؟
نه.
چنینآدمی نبود؟
نه. فقط گفت «به درک!» یا همچنین چیزی گفت. به ما گفت شما سریع بروید جای دیگر. ما اینجا هستیم.
این دوم مهر بود؟
بله و یادم نیست (هلیکوپترهای) تاوها همانروز آمدند یا فردایش. آمدم پایگاه.
پایگاه هوانیروز کرمانشاه؟
بله. سرهنگ سعدینام فرمانده پایگاه بود؛ و سرهنگ روحیپور هم جانشینش. رفتم و با ناراحتی گفتم چرا تاو را آماده نکردید؟ بیچارهها تقصیری نداشتند. تازه جنگ شروع شده بود و تا آنموقع نیازی به تاو نبود. حتی عدهای پیش از شروع درگیریهای کردستان گفته بودند ما اینهلیکوپترها را میخواهیم چهکار؟
چه کسی گفت؟
ولش کن!
دولتمردان بودند دیگر!
نه. کسانی که با دولت ارتباط داشتند.
یعنی نظر تخصصی نداشتند.
بله. میگفتند «ما قرار نیست با کسی جنگ کنیم. اینهمه ادوات جنگی داریم برای چه؟ باید با اینتوپها زمینها را شخم بزنیم.» درد زیاد است. ولش کن!
به نظر شما ساده لوح بودند یا خیلی زرنگ؟
ساده لوح بودند؛ شاید هم نفوذی. یک عده آگاهانه خط میدادند. بعد که درگیریها و ماجرای کردستان شد، تازه فهمیدند اشتباه کردهاند. فکر نمیکردند جنگ بشود. تصورشان این بود که نیروهای دشمن خوابیدهاند و کاری به ما ندارند. نقشه صهیونیستها ۷۰ سال پیش این بود ایران را به ۶ کشور تقسیم کنند. طرحش موجود است. هنوز هم همین است. الان دو قسمت دیگر هم اضافه کردهاند.
نقشه صهیونیستها ۷۰ سال پیش این بود ایران را به ۶ کشور تقسیم کنند. طرحش موجود است. هنوز هم همین است. الان دو قسمت دیگر هم اضافه کردهاند. اول انقلاب روی همینطرح و نقشه بود که مناطق مرزی مختلف کردنشین، ترکنشین، عرب، ترکمن و بلوچ قیام کردند. میخواستند آنطرح را پیاده کننداول انقلاب روی همینطرح و نقشه بود که مناطق مرزی مختلف کردنشین، ترکنشین، عرب، ترکمن و بلوچ قیام کردند. میخواستند آنطرح را پیاده کنند. حس میکردند حکومت مرکزی ضعیف شده و طبق نقشه باید اقدام میکردند.
با پایمردی ارتش بود که اول انقلاب کردستان جدا نشد. بعد برداشتند آن فیلم چرت و پرت «چ» را ساختند.
[خنده]اگر ببینم آن حاتمی کیا را محکم میزنم در گوشش!
چرا؟ خارج از بحث است ولی نکته شما نسبت به فیلم چ چیست؟ البته چیزی که من از شهید چمران سراغ دارم با چیزی که در فیلم دیدم خیلی فاصله داشت.
مساله فقط چمران نیست! فیلم فقط شهید وصالی را نشان میدهد. فقط او را مطرح کرد و بقیه را تضعیف و تحقیر کرد.
یعنی میگویید خدمات هوانیروز را نشان نداد؟
خیلیچیزهای دیگر را. شهید چمران را که کوبید. گفت زن و بچهات را ول کردهای آمریکا آمدی چه کنی؟ آن فرمانده ضدانقلاب کُرد به او گفت. پیش از ساخت فیلم آمده بودند سراغ بچههای هوانیروز. بچهها گفته بودند ما به شرطی همکاری میکنیم که واقعیتها را بگویی نه آنچه در ذهنت است. قبول نکرده بود. بعد هم صحنهای که شهید (محمدرضا) وجدانی خورد زمین را نشان داد.
آنصحنه را چهطور نشان داده بود؟
آن درست بود.
در واقعیت هم همین بود؟ گلوله به ملخ یا هلیکوپتر خورد؟
نه. از پایگاه آمده بودند که مریضهای بیمارستان را به پایگاه تخلیه کنند. من نبودم ولی بچهها برایم تعریف کردند. هلی کوپتر اُور لود میشود. سنگینیاش بیش از اندازه بوده است. در نتیجه هلی کوپتر زمین میخورد. نزدنش.
بله.
نه ۲۱۴. هلیکوپتر ۲۱۲ را نیروی دریایی دارد. چرا در فیلم (چ) نگفت بچههای هوانیروز با هلیکوپترهای مختلف آمدند و نیروهای تیپ هوابرد شیراز و تیپ نوهد را ریختند دور ضدانقلاب. گفت؟
نه.
کبراها آمدند و شروع کردند به زدن دشمن.
تیپ نوهد را کِی آوردند؟
همانروز؛ همانلحظهای که شهید فلاحی به پایگاه ما آمد و او را بردند پاوه.
یعنی شهید فلاحی اول آمد هوانیروز کرمانشاه؟
بله. آمدند پایگاه ما. چون مشکل داشتم پرواز نمیکردم و مسئولیت ترمینال پروازی به عهدهام بود. زیاد هم معطل نشدند. هماهنگی شد و بچهها آنها را بردند منطقه. اگر اشتباه نکنم شهید شیرودی بود. شیرودی کمک خلبان پیدا نکرد و تکخلبان پرواز کرد و رفت منطقه.
چرا کسی را پیدا نکرد؟
عصر بود و تعطیل شده بود. بعد از خاتمه روز کاری بود. تکی رفت. بعد هم هواپیمای نیروی هوایی در پاوه خورد زمین.
شهید محمد نوژه.
بکسیتاش زنجانی بود. شهید سید بشیر موسوی.
ظاهرا از پیکر هر دو چیزی باقی نماند. شنیدهام نوژه روزه بوده است.
هر دویشان چیز دیگری بودند. فیلم «چ» تا توانست شهید اصغر وصالی را نشان داد. کجای دنیا گفته فرمانده یکنیرو که دورتادورش دشمن است، وسطشان فرود بیاید؟ ولی فلاحی آمد نشست؛ و چمران که وزیر دفاع بود.
میگویند روش چمران این بود که خودش را وسط حلقه محاصره برساند و حلقه را از درون بشکند
خب فلاحی چه؟
ایشان هم همینطور. ولی به قول شما ...
فرمانده نیروی زمینی بود. آمده بود به آنتعداد اندکی که آنجا بودند روحیه بدهد.
از نظر ارتشی و نظامی کارش درست بود؟ بیاید تیر بخورد و تمام شود؟
از نظر نظامی و عقلی درست نیست. ولی نیاز بود. شهید صیاد هم از اینکارها زیاد کرد در کردستان.
اقدام انقلابی است دیگر!
داشت سقوط میکرد. اگر پاوه سقوط میکرد میشد محلی برای تقویت نیروهای ضدانقلاب و نمیشد کردستان را نگه داشت.
میگوییم اقدام انقلابی یعنی واقعا اقتضای آن زمان بوده و فرمانده تشخیص داده باید اینکار را بکند.
مثلا درباره شهید بابایی میگویند حیف با (جلیل) زندی آن برخورد را کرد. ولی ما آنجا بودیم ببینم چه خبر بوده است؟ باید آنجا باشی و ببینی که بتوانی قضاوت کنی.
بله یک منبع آگاه به من گفت ماجرای شهید بابایی و جلیل زندی آنطور که روایت میشود نیست.
ارتباطم با بچههای نیروی هوایی زیاد است. آنها هم میگویند اینطور نبوده است. اقتضای زمان خیلی کارها را مجاز میکند. طبق قواعد، خلبان نباید بیش از ۷ ساعت پرواز کند. اما بچهها گاهی بیش از ۱۰ تا ۱۲ ساعت پرواز میکردند. از طلوع آفتاب تا سانست (غروب) پرواز میکردند. حتی پرواز شب هم انجام دادند.
کبرا که امکان پرواز در شب ندارد.
بله. مجبور شدیم و پرواز کردیم.
هدفی را هم زدید.
من نبودم. ایلام بودم. بچهها کارهایی کرده بودند. چون اگر اقدام نمیکردند بچههای خودمان از بین میرفتند. از نظر قانونی درست نبود ولی چه کار کنیم؟
به عقل معاش امروز که زیر کولر و آسایش و آرامش نشستهایم غلط است ولی ...
خیلیچیزها اینطور هستند. ولی باید آنجا باشی تا بدانی درست بوده یا غلط بوده. ما آنموقع خستگی را نمیفهمیدیم. واقعا! فقط میخواستیم دشمن نیاید. چون جنایاتی کرده بود که از یادآوریشان اعصابم خرد میشود؛ بعثیهایشان. همه بعثی نبودند ولی اکثر بعثیها جنایتکار بودند. بدتر از کارهای داعش سر زنان و دختران ما آوردند.
روز دوم یا سوم بود که (غلامرضا) شهپرست و (نریمان) شاداب آمدند. باید دفتر پروازشان را باز کنند دقیقش را به شما بگویند. به آنها گفتند سریع به اسلامآباد غرب بروند که عراقیها دارند از پشت تنگه کورک میآیند. در اسلام آباد مستقر شدیم و شروع کردیم. اعلام شده بود حدود یک لشکر یا شاید بیشتر، دارند بهطرف گیلانغرب میروند. بچهها سه قسمت شدند و شروع کردیم به زدن آنها؛ روی جاده که میآمدندشهید شیرودی آمد و کار را تحویل او دادیم.
شد مسئول؟
دو عنوان سرپرستی گروه و افسر عملیات داشتیم. شیرودی هیچکدام را قبول نمیکرد. گفت میخواهم پرواز کنم. چهطور عباس بابایی فرماندهی را قبول نکرد و گفت اماما! من میخواهم پرواز کنم و شهید ستاری را پیشنهاد کرد. شیرودی هم همینطور گفت من میخواهم پرواز کنم. ولی وقتی دستوری میداد کسی جرات مخالفت نداشت. چون میدانستند واقعا درست میگوید. بعد آمدیم پایگاه. رفتیم پیش جناب سرهنگ سعدی که روحش شاد و واقعا آدم شریفی بود.
روز دوم یا سوم بود که (غلامرضا) شهپرست و (نریمان) شاداب آمدند. باید دفتر پروازشان را باز کنند دقیقش را به شما بگویند. به آنها گفتند سریع به اسلامآباد غرب بروند که عراقیها دارند از پشت تنگه کورک میآیند. در اسلام آباد مستقر شدیم و شروع کردیم. اعلام شده بود حدود یک لشکر یا شاید بیشتر، دارند بهطرف گیلانغرب میروند. بچهها سه قسمت شدند و شروع کردیم به زدن آنها؛ روی جاده که میآمدند.
اینجا کمک بودید یا خلبان؟
یکروز کمک؛ یکروز خلبان.
بگذارید بپرسم شما در شروع جنگ چه درجهای داشتید؟
ستوانیار.
و یکروز کمک، یکروز خلبان بودید؟
بله. چون دیگر خلبان یکم بودیم.
پس جنگ که شروع شد خلبان یکم بودید.
بله. قبل از انقلاب سال ۵۶ خلبان یکم شده بودم.
چون در واقعه شهادت (یحیی) شمشادیان، کمک بودید فکر میکردم درجهتان پایینتر بوده است.
شهید شیرودی هم (بهعنوان) کمک پرواز کرده است. من هم کمک او پرواز کردهام. شهید کشوری هم همینطور. هم من کمکش پرواز کردهام هم او کمک من بوده است.
یکجور تقسیم وظیفه بوده است دیگر. مثلا میگفتید امروز حوصله پرواز به عنوان خلبان یکم را ندارم و کمک مینشینم.
با شهید شیرودی به عنوان کمک در جنگ پرواز نکردهام.
همراهش هم نبودید؟
همراهیام فقط همان روز بود. بعد رفتیم جاهای دیگر. اسلام آباد غرب و گیلانغرب از سقوط نجات پیدا کردند. گفتند بیایید ایلام.
شما نیروی ثابت پادگان ابوذر بودید؟
نه. پایگاه کرمانشاه. ۱۵ روز به ۱۵ روز ماموریت میرفتیم. بعد رفتیم ایلام که شهید کشوری مسئول تیم آتش آنجا بود. همانروز یا فردایش بود که گفتند بچهها سریع بروید سمت آبدانان که دزفول دارد سقوط میکند!
یعنی روز پنجم ششم جنگ که پایگاه دزفول در خطر سقوط قرار گرفته بود.
بله. گفتند سریع بروید آنجا! در نتیجه یکتیم آتش درست کردیم و رفتیم آبدانان.
با شهید کشوری رفتید؟
نه. کشوری در ایلام ماند. با شمشادیان و چندنفر دیگر رفتیم. یادم نیست چندفروند کبرا بودیم. خیلی گذشته است. رفتیم از پشت به دشمن فشار بیاوریم که دزفول کمی نفس بکشد. بچهها از هوانیروز و نیروی هوایی حمله کردند. هر روز چندسورتی پرواز میکردیم.
جلال آرام خلبان افپنج که آنزمان پایگاه دزفول بوده، برایم تعریف کرد. ایشان گفت طفلیها بچههای هوانیروز هم خیلی زحمت کشیدند.
او دارد بچههایی را میگوید که در پایگاه دزفول بودند.
یعنی چند کبرا هم به پایگاه دزفول رفتند دیگر. نه؟
بله. از اصفهان رفته بودند.
پس بچههای شما نبودند.
نه. ما رفتیم آبدانان. هوانیروز کرمانشاه دو استان را پشتیبانی میکرد؛ کرمانشاه و ایلام. کردستان هم نوبتی بود. بچههای کرمان و اصفهان، مسجد سلیمان و آذربایجان غربی هم میآمدند. از یگانهای لشکر ۸۱ و تیپ ۸۴ خرمآباد پشیبانی میکردیم. وقتی برای دزفول رفتیم آبدانان، کل دشت عباس پر از تانک بود که زدیمشان.
با تاو زدید یا راکت؟
بیشتر با تاو؛ راکت کمتر. چون کنترلشونده نیست.
ولی اگر بخورد قدرت تخریب را دارد؟
بله. راکت ضد تانک داشتیم، ضد بتون و ضد نفر.
شما ضد تانک میبردید؟
هم ضد تانک، هم ضد نفر. در میمک بیشتر از مدل ضد نفر استفاده کردیم. راکتهای فلشت که میخ داشتند. مثل پیکانهای پشت دارت. میرفت پخش میشد و میخورد به نفرات.
سه کبرا بلند شدیم. تاو را شمشسادیان داشت. من نان تاو بودم. فکر کنم یحیی با احمد کروندی بود. نزدیک دهلران که رسیدیم، لابهلای کوهها و کف دشت پرواز کردیم که رادار ما را نگیرد. یککیلومتر مانده به شهر دیدیم یکماشین نظامی روسی بهطرف شهر میرود. ارتش ما هم از اینماشینها داشت* گفتید رفتید برای نجات دزفول.
شروع کردیم به زدن عقبه دشمن؛ در دشت عباس و عین خوش و موسیان. روبروی موسیان پالایشگاه داشتند. آن را تخریب کردیم؛ همینطور شیلات و خیلی تاسیسات دیگر را.
مواضع خودی را زدید؟
نه برای عراقیها بود.
شیلات و پالایشگاه برای خودمان نبودند؟
نه. پالایشگاه عراقیها را زدیم.
آهان. فکر کردم برای بستن مسیر پیشروی دشمن مواضع خودی را منهدم کردهاید. پس آنطرف مرز را زدهاید!
در آنمنطقه پالایشگاه نداشتیم. تلمبهخانه داشتیم، اما پالایشگاه نه. گفتند پاسگاه شیلات که شهید (غلامرضا) چاغروند چندروز قبل از رفتن ما آنجا شهید شد، به تصرف عراقیها درآمده است. کلی نیرو دارند آنجا و باید آنجا را بزنیم. در منطقه نیروی آنچنانی نداشتیم و محلیها برایمان خبر میآوردند. به ما گفتند «هرچه ادوات در قسمت جنوبی کوههای زاگرس و شمالی دهلران دیدید بزنید! ما هیچ نیرویی آنجا نداریم؛ چه ارتش چه سپاه.»
سه کبرا بلند شدیم. تاو را شمشسادیان داشت. من نان تاو بودم. فکر کنم یحیی با احمد کروندی بود. نزدیک دهلران که رسیدیم، لابهلای کوهها و کف دشت پرواز کردیم که رادار ما را نگیرد. یککیلومتر مانده به شهر دیدیم یکماشین نظامی روسی بهطرف شهر میرود. ارتش ما هم از اینماشینها داشت. فکر کنم زیل بود.
اینماشینها دوسه رقم بودند. یحیی روحش شاد لیدر ما بود. گفت «یدالله جان برو آن را بزن! بعد بیا!» نزدیک شدم. به کمکم جعفرپور گفتم بزن. چون در هلیکوپتر نانتاو فقط کمک میتواند توپ را کنترل و بالاپایین کند. خلبان فقط فیکس میزند و باید هلیکوپتر را اینطرف و آنطرف کند؛ در هلی کوپتر تاو نه. سمت توپ با هلمت خلبان کنترل میشود و سر را هرطرف ببری توپ همانطرف میرود. جعفرپور که اسم کوچکش را یادم رفته، شروع کرد به شلیک ولی نزد. گفتم چرا نمیزنی؟ گفت چه کنم! میزنم ولی شلیک نمیکند! خودم اقدام کردم ولی شلیک نمیکرد. دیدم ماشین دارد وارد شهر میشود گفتم یحییجان نمیزند. گفت «پس هیچی ولش کن عمرش باقی است. بیا برویم!»
اولینموشک تاو را که کربندی زد دیدم. او بعد از جنگ درگذشت. عراقیها پاسگاه را گرفته بودند و پرچم عراق را نصب کرده بودند. موشک خورد به پاسگاه و پرچم را هم سرنگون کرد. بعد دو کبرا شروع کردند به زدن ادوات زرهی دشمن. من میگفتم خدایا چرا با من اینطور میکنی؟ توکل بر خودت رفتم جلو! راکت را انتخاب و دکمه را فشار دادم. ناگهان شلیک کرد. گفتم «یحیی راه افتاد راه افتاد.» گفت بزن! زدیم و به آتش کشیدیمدیدم هیچکدام از امکاناتم کار نمیکند. به یحیی گفتم با فاصلهای از شما میمانم.
کل سیستمها کار نکردند. با یکفاصله معین از آنها ایستادم و تماشا میکردم. اولینموشک تاو را که کربندی زد دیدم. او بعد از جنگ درگذشت. عراقیها پاسگاه را گرفته بودند و پرچم عراق را نصب کرده بودند. موشک خورد به پاسگاه و پرچم را هم سرنگون کرد. بعد دو کبرا شروع کردند به زدن ادوات زرهی دشمن. من میگفتم خدایا چرا با من اینطور میکنی؟ توکل بر خودت رفتم جلو! راکت را انتخاب و دکمه را فشار دادم. ناگهان شلیک کرد. گفتم «یحیی راه افتاد راه افتاد.» گفت بزن! زدیم و به آتش کشیدیم. چون مهمات ما بیشتر بود، گفتیم برویم پالایشگاهی را هم که آنطرف بود بزنیم.
بله رفتیم باقی راکتها را به پالایشگاه زدیم. در مسیر رفت آن ماشین را در مسیر غرب دهلران دیده بودیم. حالا در برگشت در قسمت شمال شرق دهلران دیدیم عدهای دور یک ماشین جمع شدهاند. گفتم خدایا چه کنیم؟ اینها را بزنیم؟ گفتم نزنیم ببینیم چه خبر است. ارتفاع را آوردیم پایین. دیدیم اطرافیان ماشین بالا و پایین میپرند و خوشحالی میکنند.
همانماشین بود؟
بعدا فهمیدیم که بله. بعد که به محل استقرارمان در ایستگاه آبدانان رسیدیم، به فرمانده سپاه منطقه برادر جعفری گفتم «آقا شما گفته بودید از اینجا به بعد نیروی خودی نداریم. ما یک ماشین دیدیم.» گفت زدید؟ گفتم خواستیم بزنیم ولی بالاسری نگذاشت و ماجرا را تعریف کردم. گفت «الحمدالله لطف الهی بود که نزدید.»
فرد یا فرمانده خاصی نبود؟ فقط خودی بودند؟
امکانات و ادوات ارزشمندی رویش بود. گفته بودند این ماشین جا مانده است. برادر جعفری گفت رفته بودند آن را بیاورند.
منبع: مهر