مرضیه دوران (دباغ) زنی انقلابی و مبارز در زمان رژیم طاغوت پهلوی است که شکنجه در برابرش شکست خورد.

دست به قلم می‌شوم تا برگی از زندگی جاودانه مرضیه انقلاب را رو کنم؛ برگی که توامان غرور دارد و درد. برگی که ساخته و پرداخته ظلم است، اما او در برابر ظالم ایستاده و طومار ظلمت در نبردگاه خباثت را پیچیده است.

گرچه مرضیهِ دوران سطر به سطر صحیفه زندگی‌اش را طوری نگاشته که گویی خداوند از او راضی است خیلی راضی؛ تا جایی که در عصر حاضر معنا بخشید به مرضیه.

راستش در مرقومه مرضیه حدیدچی (دباغ)؛ بانوی یکه‌تاز عرصه مبارزات سیاسی ایران در دوران خفقان کارستان به جا مانده که هر زن و مردی را وادار می‌کند به ادای احترام به او؛ حتی آن سوی مرز‌ها حتی دور از اعتقاد و اسلام.

مرضیهِ دوران؛ جانانه پای در رکاب اسلام گذاشت و تاریکی‌های پیش از انقلاب را نور تاباند، به ستیز تیرگی رفت و سرکوب را پایان داد. مرضیه انقلاب نمونه بارز زن در تراز انقلاب است زنی همدانی و سیاسی با حمیت بی‌بدیل که مبارزه با رژیم منحوس پهلوی، مبارزه با اسرائیل غاصب، مبارزه با کومله و دموکرات و حتی مبارزه با ضدانقلاب و منافق را در کارنامه داشت.  

برگ برگ عمر مرضیهِ دوران از دقیقه گرفته تا ساعتش پای مبارزه گذشته؛ از دوش به دوش فلسطینی‌ها تا جنگ‌های نامنظم هم پای چمران شهید، از تعقیب و گریز منافقین تا گرفتن رد کومله‌ها.

اما این بار قلم را به خدمتش درمی‌آورم تا روز‌های عزتمندش را در زندان ساواک با کلمات بیارایم و آذین‌بخش امروزتان کنم. اگر مشتاق شدید جرعه‌ای از خاطرات تلخ، اما عجین با عزت و غرور مادر انقلاب را که در روزگار حیاتش ثبت و ضبط شده از نظر بگذرانید، بسم‌الله.

سرکوب را پایان دهید

«یکی از فعالیت‌های من در ایام مبارزه نوشتن اطلاعیه و نامه برای فرماندهان نیرو‌های نظامی و انتظامی بود که اول باید آدرس‌هایشان را پیدا می‌کردیم و بعد اعلامیه‌ها را مبنی بر اینکه از سرکوب مردم دست بکشید به خانه‌ها می‌انداختم.  

یک بار هم حدود ۱۵ روز با یک تشک و یک چادر وصله‌دار جلوی «کاخ سعدآباد» (میدان تجریش) از صبح تا عصر نشستم و مثلاً گدایی کردم، وظیفه من ثبت ساعات دقیق رفت و آمد خانواده شاه از جمله خود شاه و اشرف پهلوی بود.  

من این اطلاعات را برای اقدامات بعدی در اختیار برادران می‌گذاشتم، گاهی هم با اسم مستعار به مجالس می‌رفتم و درباره اعلمیت حضرت امام سخنرانی می‌کردم.  

یک روز خبر آوردند که آقای «کرمی» و آقای «صالح» را در همدان دستگیر کرده‌اند. برای اینکه از چند و، چون ماجرا با خبر شوم یکی دو روز به همدان رفتم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که رسیدم تهران، مقداری میوه و خوراکی از همدان آورده بودم بچه‌ها دورم نشستند که آنها را تقسیم کنم. ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد، احساس کردم باید خبری باشد یکی از بچه‌ها رفت در را باز کرد و گفت که آقایی با شما کار دارد.  

دم در که رفتم، مرد غریبه‌ای را دیدم که به محض باز شدن در پایش میخکوب چهارچوب در کرد که مبادا در را ببندم، گفت «شما خانم دباغ هستید؟» گفتم «بله» گفت: «آماده شو و بریم، فوری گفتم کجا من بچه دارم، کجا؟»

به بهانه پوشیدن لباس رفتم داخل خانه به بچه‌هایم که هشت نفر بودند گفتم «بچه‌ها اینها می‌خوان من رو ببرن زندان، شما جیغ و داد راه بیندازین»، جیغ و فریاد بچه‌ها باعث شد ساواکی‌ها وارد حیاط خانه شوند.

بعد هم گفتند «خودشان رو هم بکشند، تو باید با ما بیایی ولی اگه سر و صدا نکنند شما را می‌بریم دو سه تا سؤال می‌کنیم و برمی‌گردانم، اینجا... هیچ کاری باهاتون نداریم.»

بچه‌ها همچنان گریه می‌کردند و مامان مامان، می‌گفتند یکی از ساواکی‌ها گفت «تا شما شامتون رو بخورین مامانتون رو آوردیم...»؛ همراه آنها از در خانه خارج شدم دیدم یک ماشین سر کوچه ایستاده، یکی ته کوچه و یک ماشین دم در خانه، داخل هر کدام هم چند نفر مامور بودند.  

کوچه را هم بسته بودند که هیچ ماشینی تردد نکند من را صندلی عقب نشاندند، یک مرد سمت چپ نشست یکی دیگر سمت راستم ماشین راه افتاد به سر کوچه ایران که رسیدیم یک عینک سیاه به چشمم زدند که به هیچ وجه نتوانم جایی را ببینم ولی از مسیر حرکت ماشین در خیابان‌ها متوجه شدم که مقصد به طرف مقر کمیته مشترک ضد خرابکاری نزدیک میدان توپخانه بود.

مرضیه دوران

چادر، محافظ زندان

به محض اینکه از ماشین پیاده‌ام کردند وارد راهرویی با پله‌های زیاد شدم مدام با لگد می‌زدند که سریعتر بروم چند بار روی پله‌ها افتادم گفتم «خب چشمم را باز کنید که لااقل پله‌ها را ببینم.»

 این خواسته من با تعدادی الفاظ و فحش‌های رکیک پاسخ داده شد، با دیدن این وضعیت خود را برای برخورد‌های تندتر آماده کردم. داخل اتاق روی صندلی که نشستم گفتم «آقا تو رو به خدا هر سوالی دارین بگین من باید بروم خانه، بچه‌هایم تنها هستند».  

با این حرف قصد داشتم به آنها تفهیم کنم که از هیچ چیز خبر ندارم با این حال ترس عجیبی در وجودم پیدا شده و طبیعی هم بود. یک مشت مرد کثیف و پست بودند، مرا برای بازجویی به اتاقی دیگر بردند و شروع کردند به زدن آن هم با کابل و شلاق به کف پاهایم، مدام سؤالات مختلف می‌پرسیدند. مجدداً برگشتم به اتاق رئیس‌شان «منوچهری» و «تهرانی» که از شکنجه‌گران معروف ساواک بودند سؤالات مختلفی می‌پرسیدند.

 من هم که نمی‌دانستم به واسطه دستگیری اعضای کدام گروه مرا گرفته‌اند برایم خیلی مشکل بود که حرف بزنم. اگر می‌دانستم قضیه مربوط به کدام گروه است دو سه تا اسم بی‌اهمیت را می‌گفتم و از این وضعیت رهایی پیدا می‌کردم ولی، چون از علت اصلی دستگیری خبر نداشتم ترسیدم که خدای نکرده اسم کسی را ببرم که لو برود و او را اذیت کنند.

شکنجه همچنان ادامه داشت به انواع مختلف شلاق، کتک، اهانت و هر چه که از دستشان بر‌می‌آمد. ساعت ۱۲ شب بود که از شدت درد و شکنجه از حال رفتم، کشان کشان مرا بردند و داخل یک اتاق انداختند.

در همان وضعیت پیچیده چادرم را به هیچ وجه از خود دور نمی‌کردم، در اتاق چادرم را کشیدم روی صورتم و گوشه‌ای کز کردم که مثلاً خواب هستم. بی‌شرم‌ها با حال بسیار زننده می‌آمدند داخل اتاق که مثلاً مرا بترسانند سعی کردم بی‌حرکت بمانم که فکر کنند، خوابم، حرف‌های زشتی می‌زدند و تلاش داشتند با ترفند‌های مختلف مرا تسلیم کنند.

مرضیه دوران

نماز با قبله‌یابی احتمالی

به هر طریقی آن شب سپری شد تا فردا؛ از صبح روز دوم شکنجه‌های اصلی شروع شد. دستم را به زور گرفتند، سوزن‌های بلندی را زیر ناخن‌هایم فرو کردند و سپس نوک انگشتانم را که سوزن زیرش بود، توی دیوار کوبیدند، سوزن‌ها تا انتها زیر ناخن‌ها نفوذ کرد و یک لحظه تمام تنم از درد تیر کشید.  

گاهی با باتوم برقی که شوک الکتریکی ایجاد می‌کرد به اعضای مختلف بدنم می‌زدند، یکی دیگر از وحشیانه‌ترین شکنجه‌های تخصصی ساواک شاه «آپولو» بود.  

تعریف آن را قبلاً شنیده بودم، مرا روی یک صندلی فلزی نشاندند. کلاهی آهنی که سیم‌هایی به آن وصل بود، روی سرم بستند؛ دست‌ها و پاهایم را هم به صندلی بستند. یکهو جریان برقی که چندان قوی نبود که آدم را بکشد ولی سیستم عصبی را به هم می‌ریخت، وصل شد.

بدنم کاملاً به لرزه افتاد و اعصابم داغان شد، اصلاً نمی‌توانم حالت آن لحظه خودم را بیان کنم، از سمت دیگر هم هر عمل زشتی که از دستشان بر‌می‌آمد، انجام می‌دادند و مدام اهانت می‌کردند.  

گاهی کف پاهایم از شدت ضربات شلاق شدیداً ورم می‌کرد، سریع مامور شکنجه دست و پایم را باز می‌کرد و با شلاق دنبالم می‌افتاد که به دور بالکن دایره مانندی که با نرده آهنی پوشیده شده بود، بدوم. اول منظورشان از این کار را نفهمیدم، ولی بعداً متوجه شدم که این کار را می‌کنند که تاول‌های کف پا ورم نکند و دوباره بتوانند شلاق بزنند.

دمی دیگر هم پاهایم را به گیره‌هایی که به سقف وصل بود، می‌بستند و تا چند ساعت به حالت آویزان می‌ماندم، با این اوصاف نماز خواندن در آنجا ممکن نبود، یعنی اجازه نمی‌دادند، زمان هم که از دستمان رفته بود و به واسطه شام یا صبحانه که می‌آوردند، شب و روز را می‌فهمیدم و با در نظر گرفتن زمان به هر ترتیب نماز می‌خواندم.

چون در طول هر ۲۴ ساعت فقط یک بار حق داشتم به دستشویی بروم؛ آن هم یک سرباز مراقبم بود، با همان حالت نشسته تیمم می‌کردم و با جهت‌یابی احتمالی قبله، نماز می‌خواندم.

رضوانه هم مرضیه را تسلیم نکرد

یکی از سخت‌ترین موقعیت‌ها در زندان ساواک آنجایی بود که دختر ۱۳ ساله‌ام را به زندان آوردند. آن شب از ساعت ۱۲ صدای جیغ و فریاد او را که شکنجه می‌شد، می‌شنیدم.  

فقط فردیادهایش را می‌شنیدم و نمی‌دانستم چه می‌کشد، نمی‌دانستم چکار کنم، همدمی جز گریه نداشتم، فکر کنم ساعت حدودا ۴، ۵ صبح بود که سر و صدایی در بند زندان آمد. از سوراخ روی در سلول نگاه کردم دیدم دو تا سرباز زیر بغل دخترم را گرفته‌اند و او را کشان کشان آوردند تا وسط راهرو.  

با دیدن این صحنه، طاقتم تمام شد، دیوانه‌وار با مشت به در کوبیدم و فریاد زدم در را باز کنید، ببینم بچه‌ام چه شده! مرحوم آیت‌الله ربانی‌املشی که در یکی دیگر از سلول‌ها بود وقتی حالم را دید با صوت زیبا شروع کرد به قرآن خواندن تا رسید به آیه «استعینوا بالصبر و الصلوة» کمی آرام گرفتم، ساکت شدم و سر جایم نشستم.  

بعد از چند دقیقه بلند شدم تا دوباره به دختر کوچکم که زیر ضربات و شکنجه‌های وحشیانه دژخیمان شاه له شده بود، نگاهی بیندازم یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند با دیدن این صحنه احساس کردم دخترم مرده است.  

خدا را شکر کردم حداقل از شر ساواکی‌ها و شکنجه‌های کثیفشان راحت شده، هر چند فکرم مدام پیش رضوانه بود؛ خبری از سرنوشتش نداشتم؛ حدود ۱۶ روز از آخرین دیدار من و دخترم می‌گذشت که یک شب در سلول را باز کردند و در بهت و ناباوری دیدم رضوانه را داخل سلول انداختند و در را بستند.  

گفت که در این مدت در بیمارستان شهربانی بستری بوده. او را در آغوش گرفتم و شروع کردم به نوازشش، مچ دست‌هایش را که لمس کردم، گریه‌ام گرفت زخم بدی به چشم می‌خورد، او را با دستبند محکم به تخت بسته بودند.

کمی قوت هم برای رضوانه نداشتم

خودم هم حالم از او وخیم‌تر بود، هیچ جای سالمی در بدنم نمانده بود که از شکنجه در امان باشد. دست‌هایم تا آرنج و پشت گوش‌هایم پر بود از آثار سوختگی و زخم، در اتاق شکنجه دژخیمان شاه سیگارهایشان را روی بدنم خاموش می‌کردند.  

حتی یک بار هم یکی از آنها چیزی مثل انبردست انداخت زیر ناخن پایم آن را گرفت و این ور و آن ور کرد بعد کشید، درد خیلی عجیبی که اصلاً قابل تعریف نیست، به جانم نشست.

آن شب که دخترم را به سلول آوردند، سه موش هم انداختند داخل، رضوانه که ترسیده بود به من پناه آورد، بغلش کردم و شروع کردم به نوازشش، گفتم «اگر بخواهی جیغ بزنی و عکس‌العمل نشان بدهی» اینها کار‌های دیگری هم می‌کنند، مثلاً مار می‌آورند.

مار‌هایی که زهرش را گرفته بودند و برای ترساندن زندانی به داخل سلول می‌انداختند.

تنها پتویی را که داشتیم دورش پیچیدم و گفتم موش‌ها در تاریکی نمی‌مانند و احتمالاً زود می‌روند طرف دریچه‌ای که روی سقف بود و معلوم نبود مربوط به چیست، نور خفیفی به داخل می‌تابید و این تنها نوری بود که می‌دیدیم.

احساس من و دخترم در آن شب‌های شکنجه و تنهایی غیر قابل وصف و درک است. باید مادر باشید تا احساس کنید؛ کسی که مادر است و این خاطرات را می‌خواند می‌فهمد یک دختربچه‌ای که تا آن روز حتی پوشیه از صورتش برداشته نشده، دختری که با هیچ مرد غریبه‌ای برخورد نداشته را توی اتاقی بردند که هفت، هشت مرد بدون لباس کتک می‌زدند و فحاشی می‌کردند در برابر یک دختر ۱۳ ساله یعنی چه؟

او هم فقط جیغ می‌زد و التماس می‌کرد، کاری از دستش بر‌نمی‌آمد؛ خیلی دلم می‌سوخت، او به خاطر من شکنجه می‌شد ولی حالا که بدن شکسته‌اش در آغوشم بود، چیزی نداشتم تا به او بدهم که کمی قوت بگیرد.

سه حبه قند، تنها کورسوی امید

تنها کمکی که آنجا به ما شد یک سربازی از اهالی کردستان بود او خیلی دلش برای ما می‌سوخت، یک شب ساعت حدود ۱۰، ۱۱ یواشکی پنجره فلزی کوچکی را که روی در سلول بود باز کرد و چیزی انداخت داخل، اول فکر کردم دوباره موش انداخته‌اند، اما نگاه که کردم دیدم یک بسته کوچک است که سه تا حبه قند داخلش بود.  

بعد از لای در گفت «این‌ها را بده بچه‌ات بخوره شاید یک ذره جان بگیره»؛ شب دیگر پنج تا حبه انگور انداخت و گفت «دخترت خیلی ضعیف شده، من چیز دیگری ندارم، همین چند تا حبه انگورو بده بخوره شاید حالش بهتر شد».

طول و عرض، سلول ما حدود یک متر و هفتاد سانت بود البته در بعضی از سلول‌ها در همین مقیاس چهار، پنج نفر زندانی بودند، کف زندان هم که مدام خیس بود، حالت لجن‌زار داشت.

یکی دیگر از سخت‌ترین لحظات زندان هنگامی بود که یکی از ما را برای شکنجه می‌بردند. وقتی «رضوانه» را می‌برند، اصلاً جلوی ساواکی‌ها گریه نمی‌کردم صدای پای نگهبان‌ها که می‌آمد، دختر عزیزم را در آغوش می‌کشیدم، صورتش را غرق بوسه می‌کردم و می‌گفتم «عزیزم، به خدا می‌سپارمت، خدا هر چی بخواد همونه».

او را که می‌بردند بغضم می‌ترکید، یکه و تنها در آن تاریکی زندان می‌زدم زیر گریه؛ کف دست‌هایم را روی دیوار می‌کوبیدم، تیمم می‌کردم و نماز می‌خواندم تا دلم آرام بگیرد.  

ساعتی بعد در سلول باز می‌شد و بدن نیمه‌جان او را که می‌انداختند و می‌رفتند؛ هر چیزی که توانسته بودم پنهان کنم ذره‌ای از غذا و یا چند قطره آب در دهانش می‌گذاشتم و صورت نازش را فوت می‌کردم و یا با گوشه پتو باد می‌زدم.

وقتی خون‌ها فریاد می‌زنند

الگوی من در صبر و تحمل همه این شکنجه‌ها اول اعتقادم به الطاف الهی بود و بعد از آن راه امام، همین طور شهید آیت‌الله سعیدی، بالاخره چند سالی را در محضر او کسب علم کرده بودم. او کسی بود که زیر بدترین شکنجه‌ها فریاد زده بود «اگر تکه‌تکه‌ام کنید هر قطره خونم فریاد می‌زند».  

همین اعتقادات دینی بود که همواره تلاش می‌کردم حجابم را هم حفظ کنم با وجودی که زیر دست کثیف‌ترین و پست‌ترین انسان‌های روی زمین که ذره‌ای، شرافت و غیرت در وجودشان وجود نداشت مدام شکنجه می‌شدم و مورد اهانت و آزار قرار می‌گرفتم ولی سعی می‌کردم حجابم را حفظ کنم.  

روز‌های اول دستگیری چادر داشتم که گرفتند، بعد از آن یک پیراهن مردانه از زندانی‌های سلول بغلی گرفتم، وقتی می‌آمدند برای شکنجه آن را روی سرم می‌انداختم و آستین‌هایش را زیر گلویم گره می‌زدم تا موهایم پیدا نباشد.  

بعداً این پیراهن را هم طاقت نیاوردند و پاره کردند؛ دو تا پتوی سربازی به ما داده بودند از آن روز به بعد هربار می‌خواستیم برای شکنجه برویم یکی از پتو‌ها را من روی سرم می‌کشیدم یکی را دخترم به همین خاطر در زندان به می‌گفتند، مادر و دختر پتویی، معروف شده بودیم به پتویی.  

بعد از پیروزی انقلاب به خواسته یکی از آشنایان به پادگان لویزان رفتم «تهرانی» کسی که در شکنجه من و دخترم حیا و شرفی نداشت و در خباثت روی وحشی‌ترین‌ها را سفید کرده بود، پشت یک میز نشسته و یک لیوان آب‌میوه کنار دستش بود و تند تند اعترافات می‌نوشت به او گفتم «آقای تهرانی، مرا می‌شناسی؟» گفت «نه! بجا نمی‌آورم»

گفتم «برایت خیلی متأسفم، تو که دیشب توی مصاحبه تلویزیونی جنایاتت را با ذکر ساعت و دقیقه می‌گفتی چطور مرا نمی‌شناسی؟

گفت: «به خاطر نمی‌آورم.» گفتم «مادردختر پتویی را یادت هست؟»

تا این را گفتم چشمانش گرد شد؛ با کف دست به پیشانی‌اش کوبید و گفت «بله... بله... من جداً متأسفم، فکر می‌کردم شما از بین رفته‌اید.»

گفتم «خیر خدا خواست که بمانم تا یکی از نشانه‌ها باشم برای خباثت شما»؛ شما از ما این جوری بازجویی می‌کردین؟ با آب‌میوه و در کمال آرامش؟ یادت هست دختر ۱۳ ساله من در گرمای تابستان تشنه‌اش بود و له له می‌زد، لیوان آب یخ را جلویش آوردی، ولی آن را خالی کردی روی زمین؟  

گفت «بله ... بله ... من متاسفم»؛ گفتم «واقعاً خدا منتقم خوبی است».

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار