هر شب با یک داستان واقعی؛
هر شب با یک داستان واقعی؛
به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، فرقی ندارد که آسمان ابری باشد یا آفتابی، تفاوتی نمیکند که شب باشد یا روز، اصلا مهم نیست چه اتفاقی اطرافت میافتد، خودکشی یکی از گزینهها میشود ولی دیگران آرامت میکنند، هرچه تلاش میکنی بیفایده است و بازهم شکست میخوری، سادهترینها به دشوارترینها تبدیل میشوند، این حرفها را جوانی حدودا 30 ساله میگفت که داشت از درکنار خیابان انقلاب با یک چوب دستی سفید – قرمز قدم بر میداشت.
او روشن دل بود، دلش حرف داشت به وسعت کویر و عمق دریا از زمانی که در یک حادثه بیناییاش را از دست داد، حادثهای که در سال 87 در یک کارگاه ترشکاری رخ داده بود و او به خاطر یک اشتباه بسیار ساده نابینا شد.
میگفت: اگر از اول نمیدیدم برایم بهتر بود تا اینکه یک عمر ببینم و امروز فقط سیاهی جلوی چشمانم باشد، دیوانه کننده است، مخصوصا روزهای اول که از بیمارستان مرخص شده بودم، هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم ناخودآگاه چشمانم را باز میکردم ولی نمیدیدم و یادم میافتاد کور شدهام.
صبحتهایش تکان دهنده بود، مخصوصا وقتی که خاطره خودکشیاش را تعریف کرد: یک ماه نشده بود که نابینا شده بودم که فهمیدم در خانه تنها هستم، چون همیشه یکی از اعضای خانواده در کنارم بود، طاقتم تمام شده بود، تا چند روز گذشته میتوانستم همه چیز را ببینم، مادرم، پدرم، اتاق خوابم، دوستانم، خانهمان و حتی خیابان و مردم شهر را ولی دیگر راهی برای بازگشت نداشتم و باید باور میکردم که نابینا شدهام، ابتدا خواستم که از پنجره خودم را به بیرون پرت کنم ولی جرات نکردم، خواستم با برق خودم را بکشم ولی ترسیدم و سرانجام تصمیم گرفتم با قرص خودکشی کنم، همین کار را هم کردم ولی مادرم که برای خرید به بیرون رفته بود، به موقع سر رسید و مرا با رساندن به بیمارستان از مرگ نجات داد.
این جوان که با یک کوله پشتی بر دوش، یک عصا بر دست و یک عینک مشکی از گوشه خیابان انقلاب حرکت میکرد و قدرت شنواییاش آنقدر تقویت شده بود که با کوچکترین صدایی عکس العمل نشان میداد، ادامه صحبتهایش به دوران قبل از نابیناییاش کشید و گفت: دوران نوجوانیام مثل همه با بازیگوشی و تحصیل گذشت، زندگی خوبی داشتم و خوبتر هم شد، وقتی در دانشگاه قبول شدم، همه فامیل من را الگویی برای فرزندانشان میخواندند، در دانشگاه به درس علاقهام بیشتر شد و همین باعث شد تا درخششم در موفقیتها سر زبان فامیل بیافتد، مادرم همیشه به من افتخار میکرد و میگفت: باید پشت و پناه دو خواهرم باشم و در آینده نیز عصای پیری او و پدرم.
سکوت کرد و ایستاد، انگار حرفهای مهمی قرار بود بزند و نیاز به تمرکز داشت، عصایش را به دیوار زد و سپس تکیه زد و گفت: درست آخرین تابستان دوران تحصیلم برای اخذ مدرک لیسانس در رشته مهندسی بود و من خوشحال بودم از اینکه پس از 4 سال درس خواندن قرار بود، مهندس شوم، مادرم در خانه مرا مهندس صدا میکرد و خواهرانم همچون شمع دور من میچرخیدند، همیشه فکر میکردم که در آینده وقتی پولدار شدم برایشان بهترین عروسی و زندگی را فراهم میکنم، چونکه آنها فرشته بودند نه خواهر، از پول جیبشان میزدند برایم کتاب میخریدند تا من در درسها عقب نیافتم و خیلی کارهای کوچک دیگر که برایم یک دنیا ارزش داشت، سرکار ترشکاری رفتم تا بتوانم کمی پول در بیاروم که آن حادثه رخ داد، باور نمیشود چطور ممکن بود، خرده تراشههای فلز به صورتم پاشید و همزمان وارد دو چشمان شد، چشمانم میسوخت و فریاد میکشیدم، مرا به بیمارستان بردند و در نهایت پس از مداوا چشمانم را بستند ولی وقتی بازکردند، همه جا سیاه بود، فقط صدا میشنیدم...
انگتش را پشت شیشه مشکی عینکش برد، انگار داشت گریه میکرد ولی اشکی بر روی گونههایش سرازیر نمیشد، سرش را پائین و انداخت و گفت: از آن ماجرا بیش از 6 سال میگذرد و امروز یادگرفتهام که چگونه در این دنیا زندگی کنیم، کار مفیدی ندارم به جز اینکه کتاب بخوانم و جمع کسانی باشم که مثل من نابینا هستند. راستش دوست دارم ازدواج کنم و یک همدم داشته باشم، ولی دختری حاضر نیست زندگیاش را با مردی تقسیم کند که حتی نمیتواند او را ببیند. همیشه دوست داشتم فرزند داشته باشم، تا آن به درستی تربیت کنم اسمش را بگذارم حسین و اگر دختر بود فاطمه... ولی حیف این آروزها با نابینا شدنم در سیاهی گم شد.
لبخند تلخش بر صورتش نقش بست، فکر کنم قسمتی از حرفهایش را ذهن مرور کرد و به زبان نیاورد، و بعد دوباره به راه افتاد و گفت: خدا همیشه خواهرانم را خوشبخت کند، آنان قبل از ازدواج با قسمتی از پول جهیزهشان که پدرم برایشان کنار گذاشته بود، و فروش طلاهایشان برای من پس اندازی درست کردند که بتوانم با آن امرار معاش کنم ولی دلم به حال کسانی میسوزد که نه پدر و مادر دارند و نه خواهرانی که پشتشان باشد و نه جامعه آنها را قبول میکند، میترسم در همین گوشه شهر نابینایانی باشند که دار مکافات دنیا را بر دوش میکشند ولی صدایشان در ظلمات دنیاشان بیرون نمیرود.
انتهای پیام/
این همه تبعیض و پارت بازی که دیدن نداره!!!!!!!
چون مامعتقدیم که:اگرخداوندزچکمت ببندددری-زرحمت گشایددردیگری
ازفضل خداناامیدنباشدانشاالله فرجی میرساند
در ضمن تیتر رو عوض کنید بنویسید
هر شب با یک داستان تخیلی - توهمی
ان شاء درست میشه توکل کن به خدا .