به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، سالهایی است که دریکی از محلههای قدیمی ونک هیئتی برپامیشود که خادمانش خالصانه به عشق امام حسین(ع) فعالیت میکنند.
20 سال میشود که هئیت محبان حضرت زینب کبری(س) با بنیان گذاری مردی به نام "گلشن" تاسیس شده است، هیئتی که اکنون پسرانش سکان دار آن هستند و خودش بیش از 10 سال است که به دیار باقی شتافته است.
آنها طی این سالها برای عزاداری سالار شهیدان از هیچ چیزی دریغ نکردهاند، در آشپزخانه هیئت بوی خوش غذا پیچیده بود، بوی گلاب، بوی برنج خیش شده و . . .
4 مرد دست بر دست هم تلاش میکردند تا بهترین غذا را برای عزاداران محرم فراهم کنند، آنان که امیر کوروش، شهاب ، بابک و آقا حسن نام داشتند، لحظه ای از جنب و جوش دست بر نمیداشتند.
در سرمای شب، آشپزخانه مانند کورهای داغ بود که در کنارش کار کردن ، واقعا عزم راسخی میخواست که میشد آن را در صورت این چهار دوست و به قول خودشان چهار بچه محل دید.
کوروش میگفت: ما همدیگر را نمیشناختیم ، تا 15 سال پیش در همین هئیت با یکدیگر آشناشدیم، راستش برایمان خیلی شیرین بود که بعد از سالها زندگی بچهمحلهای خودمان را پیدا کردیم.
4 دوست که الان برای خود خانه و زندگی تشکیل داده بودند و هر کدام در گوشهای از شهر عمرشان سپری میشد، ایام محرم به میعادگاه میآمدند ،تا دوباره میثاقی داشته باشند با آقایی که سرور و عزیز شیعیان است.
آقا حسن میگفت: بابک روز گذشته تازه از ترکیه به تهران رسید، او تاجر بزرگی است و قرار بود معاملهای انجام دهد ولی به دلیل محرم کارش را رها کرد و با اولین پرواز عازم کاروان عزای محرم شد، راستش اولش ناامید بودیم که امسال بابک را نبینیم ولی دیشب با آمدنش به هئیت همه ما را شوکه کرد.
بابک که با حرفهای آقا حسن سرش را پائین انداخته بود، میگفت: این شاید کوچکترین کاری باشد که میتوانستم برای عزاداری امام حسین (ع) انجام دهم.
بابک با طعنهای گفت: پول و ثروت دنیا را میشود همیشه به دست آورد ولی جای خالی من را هیچ کس نمیتواند در این آشپزخانه پر کند، بابک روبه دوستانش به حادثهای اشاره کرد که به خیر گذشت.
امیر کورورش به میان صحبتهای بابک آمد و بیان داشت : راست میگوید، آن حادثه . . . دقیقا 8 سال پیش بود . . .هنوز لوله کشی گاز در آشپزخانه انجام نشده بود و ما مجبور بودیم با کسپول گاز غذا را طبخ کنیم.
امیر کوروش ادامه داد: یکی از شبهای محرم، یکی از این کسپول های گاز از دست بچه محل تاجرمان که داشت آن را جابجا میکرد، افتاد ، شلینگ گپسول 50 کیلویی پاره شد، آتش زبانه کشید و ما فرار کردیم ، فکر کردیم ما و عزادارن همگی در آتش میسوزیم ولی معجزه شد . . .
آقا حسن بقیه صحبتهای کوروش را ادامه داد و گفت: بله . . . معجزه بود، نه تنها کسپول منفجر نشد، بلکه خود به خود خاموش شد ، شاید باورش سخت باشد ولی همین اتفاقات بود که اعتقادات ما را روز به روز بیشتر میکرد و انگیزهای بود تا در محرم از صبح زود تا بامداد کار کنیم.
شهاب که عضو کوچک این گروه بود، لبخندی و زد و گفت: آقا حسن هم راست میگوید، ما در طول سال اصلا نمیشود 10- 12 ساعت بدون استراحت کار کنیم، اما لذتی که در این کار است ، واژه خستگی را از ذهن ما پاک میکند.
شهاب میگفت: بچگی در هیئتهای مختلفی کار کردم ، از کفش جفت کردن شروع کردم والان به درجه آشپزی رسیدم، ( بابک این حرفها در قالب مزاح مطرح میکرد)، در مجالس و مساجد بسیاری بودم ولی هیچ کجا به اندازه گروه بچه محلهایمان برایمان صفا ندارد و اینجا فکر میکنم میتوانم بهتر خدمت کنم.
آخرش رسید به آرزوهای پای دیگ غذای نذری امام حسین(ع)، بابک آرزویی نداشت و تنها دلش میخواست سال بعد هم اینجا باشد، آقا حسن میگفت: همین که یک سال بدون بیماری و ناراحتی گذشت مرا کافی است، امیر کوروش شفای مریضهای اسلام را مد نظر قرار داد و شهاب هم برای همسرش دعا میکرد تا خداوند همسری مناسب نصیبش کند تا با خوشی کنار یکدیگر زندگی کنند.
انتهای پیام/
عشق است ارباب
منم میخوام
خوش بحالشون
واقعا سعادت می خواد
گفتيد چهار مرد ولي اسامي پنج مرد ديده شد. چرا؟