پدرم معتاد است و شبانه روز در كنج خانه می نشیند و مواد مصرف می كند .او اصلا برای ما اهمیتی قائل نیست.همه چیز او موادش است وباید به موقع به دستش برسد وگرنه این ما هستیم كه باید تاوان آنرا پس دهیم و ما را به باد كتك میگیرد.

به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، هنگامی كه نام فرحزاد را می‌شنویم، در ذهن بسیاری از مردم  مكانی برای تفریح و دور هم بودن تداعی می شود. اما كمی آن طرف تر، كودكانی با شرایط سخت زندگی دست و پنجه نرم می كنند كه نیازمند دست یاری هستند.
 
داخل كوچه پس كوچه های خیابان امامزاده داوود فرحزاد، خانه هایی به چشم می خورد كه شاید بیشتر به زندگی درون روستا شبیه باشد تا به زندگی شهری.درك آن كمی سخت است كه ببینی خانه هایی به این شكل کنار گوشمان هستند و ما از آنها بی‌خبریم.
 
شنیده بودم، در لابه‌های همین‌ منازل قدیمی،‌خانه خیریه ای وجود دارد كه از كودكانی كه در شرایط اجتماعی سختی زندگی می كنند و از استطاعت مالی برای تحصیل برخوردار نیستند، حمایت می كند.
 
در نزدیكی این خانه خیریه در یكی از همین كوچه های امامزاده داوود، ایستاده بودم كه درب خانه باز شد و عده ای كودك با سنین مختلف و لب هایی خندان و پر از هیاهو از آن بیرون آمدند .
 
پشت آنها قدم برمی‌داشتم حرف‌هایشان راجع به اتفاقاتی بود كه در كلاس‌شان افتاده بود، در انتهای خم كوچه،ناگهان صدای فریاد وجرو بحث  به گوش رسید.
 
2 پسر بچه نوجوان ،با یكدیگر دست به یقه شده و به سرو صورت هم می زدند، یكی از انها سر دیگری فریاد میزد: فقط یك بار دیگر این كار را تكرار كن ، آنوقت  ببین چه بلایی بر سرت می آورم.
 
نگاهی به اطراف انداختم.دخترك سبزه شیرینی نزدیك 2 پسر ایستاده بود و خیره آنها را نگاه می كرد. انگار كه نتیجه این دعوا برایش حیاتی باشد.به سمتش رفتم ، او را به كناری كشاندم و از دعوا دورش كردم. سر صحبت را به زحمت با او باز كردم.
 
با او صحبت كردن كار دشواری بود. ترسی در چشمامنش معلوم بود كه او را از جواب دادن منع می‌كرد.گویا قصد صحبت نداشت.صدایش در نیامد تا زمانی كه به او گفتم خبرنگار هستم .
 
با ذوق و هیاهو از اطلاعاتش درباره خبرنگاری می گفت و دوست داشت روزی خبرنگار شود. كمی كه صمیمتر شدیم، اسمش را پرسیدم و او گفت: رویا هستم و كلاس سوم دبستان می‌گذرانم.
 
در همین حین دختر كوچكی  كه چهره اش  بسیار به رویا شباهت داشت، با عجله و اضطراب به سمت او امد  و به پشتش زد و گفت بیا به خانه برویم.
 
دیری نگذشت که فهمدیم آن دو با یکدیگر خواهر هستند و خیلی شبیه هم هستند.
 
زهرا كه یك سال از رویا كوچكتر بود و دختر بسیار بازیگوشی هم بود، خیلی زود خودمانی شد درست برعكس رویا كه بزرگتر و سنجیده تر صحبت می‌کرد.
 
گفت و گو ما در چند سوال و جواب ادامه پیدا كرد:
 
این خانه خیریه از چه جهاتی خوب است؟در همین جا درس مبخوانید یا به مدرسه می روید؟
زهرا گفت:من و خواهرم اینجا بسیار خوشحال هستیم و به خوبی به این مكان عادت کرده‌ایم. دلمان می خواهد، میشد كل روز را در اینجا سپری كنیم و به خانه نرویم. معلمان و مربیان ما را به اردو و جاهای تفریحی زیادی می برند، برای ما خوراكی های خوشمزه می خرند و همینتطور كلاس های مختلفی برایمان برگزار می كنند، مثل نقاشی، روباتیك، كاردستی، گل بازی و ...
 
رویا در ادامه میگوید: آنها بدون اینكه پولی از جانب ما پرداخت شود، از همه جهات به ما کمک می‌کنند و این خیلی خوب است چون مادر و پدر ما مانند والدین دیگر به ما رسیدگی نمی كنند. اگر این خانه نبود ما نمی دانستیم چطور درس بخوانیم .
 
پدر و مادرت چه کار می‌کنند؟ چرا حواسشان به شما نیست؟
 
رویا در حالی كه با لحن محتاطانه ای سر خود را به گوشم نزدیك می كرد، گفت: پدرم معتاد است و شبانه روز در كنج خانه می نشیند و مواد مصرف می كند .او اصلا برای ما اهمیتی قائل نیست.همه چیز او موادش است وباید به موقع به دستش برسد وگرنه این ما هستیم كه باید تاوانآانرا پس دهیم و ما را به باد كتك میگیرد.
 
رویا گفت:مادرم در خانه های مردم كار میكند و شب ها كه به خانه بر میگردد آنقدر خسته است كه یادش می رود، دخترانی دارد كه به او نیاز دارند. پدر هر درآمدی كه از این راه كسب می‌كند از او میگیرد و خرج خودش میكند.اگر مادرم روزی از پول دادن خودداری كند آن روز به جهنمی تبدیل میشود كه فكر كردنش هم دردآور است.
 
در همین حین پسری نوجوان به سمت ما امد.چهره اش اشنا بود. وقتی به زهرا و رویا رسید، با حالت پیروزمندانه ای گفت: حسابش را رسیدم و دیگر جرات ندارد به شما نزدیك شود. پسر نوجوان در حالی كه برروی دوچرخه سوار بود و احساس غرور می كرد،2 خواهر را در اغوش گرفت.زهرا گفت: این عموی ما احمد است.عموی كوچكمان همیشه از ما مراقبت می‌کند و نمی گذارد آب توی دلمان تكان بخورد.
 
حالا معلوم شد جریان دعوای چند دقیقه پیش از چه قرار است.عمو احمد داستان به پسری كه مزاحم برادز زاده هایش میشد یك درس حسابی داد.
 
احمد پسر 15 ساله ای بود كه او هم قبلا در همین خانه خیریه درس می خوانده است.اما مسئولین این خانه خیریه او را به یك مدرسه دولتی در همین حوالی منتقل كرده بودند تا با امكانات بیشتری تحصیل كند.
 
به گفته رویا،احمد هرروز بعد از ظهر بعد از اینكه از مدرسه اش تعطیل می شود سراغ بساط دستفروشی می رود و از این راه كسب در آمد، می‌كند.
 
احمد می گوید: خداروشكر از درآمدم  راضی هستم. روزی 50 هزار تومان در می آورم و همین پول را با برادرم كه در این كار باهم شریك هستیم، سهیم می شوم.
 
از رویا سوال كردم: آیا تا به حال پدرش تصمیم به ترک اعتیاد گرفته است؟
 
او گفت: مادرم در طی این چند سال او را نزدیك به 4 بار به كمپ ترك اعتیاد برده است. اما او هربار اعتیاد خود را از سر اغاز می كند و امید ما به نا امیدی تبدیل می شود.
 
رویا و زهرا 2 خواهر كوچكی كه لبخند از لبشان نمی افتاد، یك دلخوشی داشتند و آن مادر بزرگشان است .مادر بزرگی كه به گفته آنها یك روز در هفته گوشت كبابی می پزد و آنها را به پارك محل می‌برد.
 
رویا بیان می كند:اگر مادر بزرگم نبود، دل من و خواهرم از غصه پژمرده می‌شد. چقدر خوب است كه او را در كنارخود داریم.
 
رویا و زهرا و احمد دیگر به خانه شان رسیده بودند و باید از انها جدا می شدم. به عنوان اخرین سوال از ارزوهایشان پرسیدم.
رویا ارزو داشت پدرش ترك كند و مانند پدران دیگر به او و خواهرش محبت كند و دوست داشت در آینده معلم شود تا به کودکانی مثل خودش درس بدهد و باعث پیشرفتشان شود.
 
احمد هم دائما می گفت من به فكر شغلی با در آمد بالا هستم و می خواهم در این راه تلاش كنم و درس بخوانم تا به آرزویم برسم و زندگی راحتی برای خانواده ام فراهم كنم.  
 
زهرای كوچولو هم به عروسك علاقه زیادی داشت و یك اتاق پر از عروسك تمام آرزوی كودكیش بود.
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار